سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زیور دانش احسان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :36
کل بازدید :338341
تعداد کل یاداشته ها : 128
103/9/2
4:31 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
داود ایموری[35]
حضرت مهدی (ع)کیست و برای چه در ادیان مختلف نام مبارک این امام غایب به صوررت مکرر امده است. باور شیعیان از وجود امام زمان از کجا سرچشمه می گیرد

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

 

ابوتراب جلی

 
  خروس بی محل      
  برگرفته از: - جلی، ابوتراب. «خروس بی محل» نهیب آزادی، دوره سی و سوم، شماره (1362)   
   
 
 
کلمات کلیدی: جلی - ابوتراب جلی - خروس بی محل
فتح الله خان خودمان دارای حافظه عجیبی است. اگر بگویم صدهزار بیت شعر از حفظ دارد اغراق نگفته ام. این آقا در هر مورد به هر مناسبتی شعری تحویل می دهد و هیج جا در نمی ماند، منتهی هیچکدام از این شعرها نه به مورد است و نه مناسب حال و نه در جای خود قرار گرفته است. حال چند نمونه خدمتتان عرض می کنم و بقیه را به قضاوت خودتان وا می گذارم:
  سه چهار سال پیش به یک مجلس عروسی دعوت داشتیم و خانواده های داماد و عروس بزن و بکوبی راه انداخته بودند. فتح الله خان که از مشاهده این جشن و سرور به هیجان آمده بود به آواز بلند گفت:
ـ به به! واقعاً چه وصلت فرخنده ای. تبریک عرض می کنم، به قول شاعر:

باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

سرم را بیخ گوشش گذاشتم و آهسته گفتم:
ـ فتح الله خان! دستم به دامنت، مواظب حرفهایت باش. آبروی ما را نریز، جای این شعر اینجا نبود.
فتح الله خان که سخت تحت تأثیر ساز و آواز قرار گرفته بود و بدون توجه به حرفهای من راهش را کشید و رفت جلوی عروس و داماد که پهلوی هم نشسته بودند وگفت:
ـ ای زوج خوشبخت، امیدوارم به پای هم پیر شوید چنانکه شاعر می گوید:
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است

چند وقت پیش، شب هفت مرحوم میرزا نصرالله بود. پس از قرائت فاتحه، فتح الله خان رویش را به طرف میرزا عبدالله پسر بزرگ آن مرحوم کرد و گفت:
ـ‌خداوند تازه گذشته را رحمت کند، واقعاً مردنازنینی بود. شریک غم شما هستیم و از خداوند برای بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل مسئلت می نمائیم. دنیا دار فناست چنانکه شاعر در این باره می فرماید:

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند، غم نخورم

به دیدن آقا مصطفی رفته بودیم که قصد زیارت مشهد مقدس را داشت. هنگام خداحافظی، فتح الله خان دستش را به گردن آقا مصطفی حلقه کرد، دو تا ماچ آبدار از صورتش برداشت و گفت:
ـ خوشا به سعادتت، مخصوصاً التماس دعا دارم، امیدوارم به سلامت برگردی و سوغاتی ما را فراموش نکنی به قول شاعر:

یاران و برادران، مرا یاد کنید
رفتم سفری که آمدن نیست مرا!

پریروز به عیادت حاج غلامرضا رفته بودیم که در بیمارستان بستری است. فتح الله خان زبان به دلداری گشود و گفت:
ـ حاج آقا هیچ جای نگرانی نیست. حالتان بحمدالله خوب خوب است، رنگ رویتان هم ماشالله هزار ماشاالله نشان سلامتی مزاجتان است، انشاالله همین دو سه روز به سلامتی از بیمارستان مرخص می شوی. شاعر می گوید:

ای که بر ما بگذری دامن کشان
از سر اخلاص، الحمدی بخوان

بالاخره طاقتم طاق شد، او را به گوشه ای کشیدم و گفتم:
ـ فتح الله خانً دیگر داری شورش را در می آوری، آخر این چه جوی دلداری دادن است؟ چرا شعر بی جا می خوانی؟ بیچاره حاج آقا را با حرفهای پرت و پلایت زهره ترک کردی!
فتح الله خان نگاه استفهام آمیزی به من کرد و گفت:
ـ نفهمیدم، کدام یک از شعرهایی که خواندم پرت و پلا بود؟ وزنش درست نبود؟ قافیه نداشت؟
گفتم:
ـ نه، برادر عزیز، همه چیزشان درست بود جز اینکه درجای خودشان قرار نگرفته بودند.
فتح الله خان یک مرتبه از کوره در رفت و گفت:
ـ این چه حرفی است می زنی؟ در این دنیا گل و گشاد چه چیزی سر جایش نشسته است؟ مگر خودت سر جایت نشسته ای؟ تو الان باید مشغول «چرتکه» انداختن باشی و حساب نخود و لوبیایت را برسی، اما بدبختانه از زور بیکاری داری با ادبیات ور می روی! از شما می پرسم جای پارک اتومبیل حسن آقا کجاست؟ البته خواهی گفت جلوی منزل خودشان بی زحمت تشریف بیاورید ببینید اینجا که اتومبیل خود را پارک کرده است جلوی دولتسرای ایشان است یا بنده منزل؟ چه خوب فرموده شاعر:

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
بهر طلب طعمه، پر و بال بیاراست

قدری دورتر برویم، بفرمائید ببینم، آفریقای جنوبی جای زعفران باجی است یا محل تولد «یان اسمیت» فلسطین چطور؟ تایمز لندن چه ارتباطی با بندر «هنگ کنگ دارد؟ چرا پایگاههای دریایی آمریکا در اقیانوس هند استقرار پیدا کرده اند؟ اینجاست که شاعر عنان اختیار از دست می دهد و می گوید:

ای دیو سپید پای در بند
ای گنبد گیتی، ای دماوند

آیا انصاف است این همه کارهای بی جا را ندیده بگیری و انگشت روی حرفهای من بگذاری؟
دیدم حق با فتح الله خان است و حرفهای حسابی می زند. گفتم:
ـ دوست عزیز! اینها که گفتی درست، ولی چاره چیست و چه کاری باید کرد تا این نابجائیها جای خودشان قرار بگیرند؟
گفت:
ـ راهش این است که مردم هر سرزمین دامن همت به کمر بزنند، جاروب بردارند و تمام این آشغالها را در زباله دان بریزند و جهان را از لوث وجودشان پاک کنند و اجازه ندهند خانه و کاشانه شاه محل تاخت و تاز تجاوزگران بشود، چنانکه شاعر شیرین سخن می گوید:


رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما فرود آ که خانه خانه توست
گفتم:
ـ فتح الله خان دیدی آخر سر هم خیطی بالا آوردی؟ ایا جای این شعر، اینجا بود؟!

شناسنامه ابوتراب جلی
نام: ابوتراب
نام خانوادگی: جلی
نامهای مستعار: رنجبر، خفی، خوشه چین، مجید کامروا، جلیل، رقم، رمق، ندا، شرر، ج، آراسته، فلانی، بازیگوش، مزاحم، میرزا کائنات، فیلسوف، علی ورجه، ونداد، و.....
محل تولد: دزفول
تاریخ تولد: (1277) 1327 هـ.ق

تاریخ وفات: 1377

86/12/10::: 4:4 ص
نظر()
  
  

کیومرث صابری

 
  شرایط ازدواج       
  برگرفته از: صابری، کیومرث. «شرایط ازدواج» توفیق ماهانه، دوره هشتم، شماره ششم (سال 1348)   
   
 
 
طنز:  از اداره که خارج شدم، برف دانه دانه شروع به باریدن کرد. به پیاده رو که رسیدم زمین،‌درست و حسابی سفید شده بود. یقه پالتویم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خیلی از زمستان باقی بود. با خود فکر کردم که اگر سرما همین طوری ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان حسابم پاک پاک است.

  وار خانه که شدم مادرم توی حیاط داشت رخت ها را از روی طناب جمع می کرد. از چندین سال پیش، هر وقت برف می بارید، با مادر شوخی می کردم که:

ـ ننه،‌ "سرمای پیرزن کش" اومد!

امروز هم تا دهان باز کردم همین جمله را بگویم؛ ننه پیشدستی کرد و گفت:

ـ انگار این سرما، سرمای عزب کشه، نیس ننه؟

  در خانه ما غیر از من، عزب اوقلی دیگری وجود نداشت پس ننه بعد از چند سال بالاخره متلکش را گفت! گفت و یکراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن کردم و از پشت شیشه، به برف چشم دوختم. از نگاه کردن برف که خسته شدم، در عالم خیال رفتم توی نخ دخترهای فامیل.

ـ ....زری؟ سیمین؟ عذرا؟ مهوش؟ پروین؟ .........راستی نکنه "ننه" کسی را در نظر گرفته که اون حرفو زد؟ از دخترهای فامیل آبی گرم نشد. باز در عالم خیال زاغ سیاه دخترهای محله را چوب زدم:

ـ"......سوسن؟ مهری؟ مرضیه؟ دکتر کبلا تقی؟ دختر جم پناه؟ دختر....؟

  اگر مادرم وارد اطاق نمی شد. خدا می داند تا کی توی این فکر و خیال ها می ماندم. ولی ورود او رشته افکارم را پاره کرد. همانطور که دستش را روی چراغ گرم می کرد گفت:

ـ ببینم زینت چطوره، هان؟ دختر آقا بالاخان؟!

می گویند دل به دل راه دارد، ولی آن روز برایم ثابت شد که ممکن است مغز به مغز هم راه داشته باشد.

ـ پس از قرار "ننه" فهمیده بود که من دارم راجع به اینها فکر می کنم....

گفتم ببین ننه تا حالا من هیچی نگفتم،‌ولی از حالا هر چی خواستی بکن..... ولی بالا غیرتاً منو تو هچل نندازی ها؟

گفت:

ـ هچل کجا بود ننه....یعنی من که توی این محله گیس هامو سفید کرده ام دخترهای محله رو نمی شناسم؟دختر آقا بالاخان جون میده واسه تو. هر وقت تو کوچه می بینمش خیال می کنم دستهاش تو دست توئه. اصلاً واسه همدیگه ساخته شدین!

ـ من حرفی ندارم، ولی بابش چی؟ اقا بالاخان دخترشو به آدم کارمند یه لا قبایی مثل من میده؟

ـ‌چرا نده ننه؟ ...دختر آقا بالاخان دیگه، دختر اتول خان رشتی که نیست!

ـ ولی هر چی باشه، "آقا بالاخان" هم کم کسی نیست. "آقا" نیست که هست، "بالا" نیست که هست. "خان" نیست که هست. پول نداره که داره....پس می خواستی چی باشه؟

ـ حالا نمی خواد فکر این چیزها را بکنی اون با من .......برم؟

ـ آره ....برو ناهار حاضر کن که خیل گشنمه!!

ـ برم ناهار حاضر کنم؟

ـ آره پس میخواستی چکار کنی؟

ـ می خواستم برم خونه آقا بالاخان با زنش زرین خانوم صحبت بکنم!

ـ به همین زودی؟

ـ به همین زودی که نه....عصری می خواستم برم.

کمی مکث کردم و گفتم:

خوب باشه!

ـ مادرم با خوشحالی رفت که ناهار را حاضر کند. من هم روی تخت دراز کشیدم تا درباره همسر آینده ام فکر بکنم........راستش سرما لحظه به لحظه شدیدتر می شد و من سردی تخت را بیشتر حس می کردم.......انگار همان "سرمای عزب کش" بود که ننه می گفت:

 

ننه از خانه آقابالاخان که برگشت حسابی شب شده بود، ولی توی تاریکی هم می شد فهمید که لب و لوچه اش آویزان است.

ـ ها چه خبر؟

مثل برج زهرمار توی اتاق چپید.

ـ نگفتم آقابالاخان کم کسی نیست؟ ....خوب چی گفت؟ در حالیکه صدایش می لرزید جواب داد:

ـ خودش که نبود، با زنش حرف زدم ....دخترش هم بود.

ـ مخالفت کرد؟

ـ مخالفت که نمیشه گفت...ولی گفتند دوماد! باهاس رفیقاشو عوض کنه. به سر و وضعش بیشتر برسه، شبها هم زود بیاد خونه که از حالا عادت کنه.

ـ دیگه چی گفتند

ـ پرسیدند خونه و ماشین داره؟ منم گفتم: ماشین ریش تراشی داره، ماشین سواری هم انشاالله بعداً میخره! برای خونه هم یه فکری می کنه، دویست چوق گذاشته توی بانک که باز هم بذاره ایشالله خونه هم بعد می خره!

ـ دیگه چی؟

ـ دیگه هم گفتند تحصیلاتش خوبه، ولی حقوقش کمه! یه تیکه ملک هم باید پشت قباله عروس بندازه، که سر و همسر پشت سر ما دری وری نگن!

ـ دیگه چی؟

ـ دیگه اینکه دخترم کار خونه بلد نیس، باهاس براش کلفت و نوکر بگیره!

ـ دیگه چی

ـ دیگه اینکه گفتند علاوه بر این اجازه بدین فکر هامونو بکنیم با پدرش هم حرف بزنیم، سه ماه دیگه خبرتون می کنیم!

من هم خداحافظی کردم اومدم.........

من هم با مادرم خداحافظی کردم و رفتم تا آن شب را به "بیعاری" با رفقا بگذرانم که اگر عروسی سر گرفت اقلاً آرزوی  "شب زنده داری" به دلم نمانده باشد.

 

تا سه ماه خبری نشد....روزهای آخر مهلت قانونی بود که طبق حکم وزارتی، به جنوب منتقل شدم، مادرم بار و بندیل را که می بست، به اقدس خانوم زن مرتضی خان همسایه بغلی سپرد که رأس مدت با زرین خانوم تماس بگیرد و نتیجه را بنویسد.

 

بعدها که نامه اقدس خانوم رسید، فهمیدم که در آخرین روز ماه سوم، زن اقابالاخان پیغام فرستاده: "اگر داماد دوستانش را هم عوض نکرد عیبی ندارد، ولی بقییه شرایط را باید داشته باشد!

چند ماه گذشت، باز هم نامه ای رسید که نوشته بود:

"زن آقابالاخان گفته به سر و وضعش هم نرسید مانعی ندارد، ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد.

ایضاً چند ماه دیگر نامه نوشت و اشاره کرد که:

"زن آقابالاخان گفته شبها هم اگر زود نیامد عیبی ندارد. ولی خیلی هم دیر نکند که بچه ام تنها بماند....ضمناً سایر شرایط را هم حتماً باید داشته باشد!"

....زمان به سرعت می گذشت، هر پنج شش ماه یک دفعه نامه اقدس خانوم می رسید و هر دفعه یکی از شرایط اولیه حذف شده بود:

...زن آقابالاخان خودش آمد خانه ما و گفت:

ـ "ماشین هم لازم نیست چون با این وضع شلوغ خیابانها آدم هر چی ماشین نداشته باشد راخت تر است!....ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد!"

....زرین خانوم توی حمام به من گفت: دیشب آقابالاخان می گفت خودمان خانه داریم نمی خواهد فکر آن باشد، ولی بقیه شرایط را حتماً باید داشته باشد.

....آقابالاخان و زنش دیشب پیغام دادند:

"از یک تکه ملک پشت قباله می شود گذشت ولی بقیه مسائل مهم است!"

....."امروز خود زینت را توی کوچه دیدم، طفلکی خیلی لاغر شده....می گفت: با حقوق کمش می سازم، ولی کلفت و نوکر را باید حتماً داشته باشد!...."

 

به درستی نمی دانم چند سال گذشت، ولی این را می دانم که دختر آقابالاخان به همان سنی رسیده بود که در تهران به آن "ترشیده می گفتیم!"

  ولی جنوبی ها به آن می گویند "خونه مونده....و اگر دختر های این سن، واقع بین باشند دیگر فکر شوهر را هم نمی کنند که هر وقت صدای زنگ خانه بلند می شود قلبشان بریزد پایین!......

 

داشتم قضیه را کم کم فراموش می کردم....علی الخصوص که اقدس خانوم هم نامه هایش را قطع کرده بود.....

....زندگی ام جریان طبیعی خودش را طی می کرد تا اینکه یک روز نامه ای به دستم رسید که خطش را تا بحال ندیده بودم.

با عجله پاکت را باز کردم نوشته بود:

"آقای برهان پور:

پس از عرض سلام، می خواستم به اطلاع شما برسانم که برای سرگرفتن ازدواج ما، کلفت و نوکر هم لازم نیست چون در این مدت در کلاس خانه داری تمام کارهای خانه را از آشپزی و خیاطی گرفته تا آرایش و گلدوزی یاد گرفته ام و دیپلمش را دارم.

منتظر جواب شما هستم، جواب، جواب، جواب، ....زینت"

 

فرداا وقتی پستچی شهر ما صندوق را خالی کرد، نامه دو سطری من هم توی نامه ها بود، همان نامه که تویش نوشته بودم:

"سرکار خانوم زینت خانوم!

نامه ای که فرستاده بودید زیارت شد، ولی به درستی نفهمیدم نظر شما از "آقای برهان پور" که بود؟ اگر منظور، احمد برهان پور است که کلاس اول دبستان درس می خواند و اهل این حرفها نیست، بنده هم که پدرش هستم ...و در خانه هم عزب اوقلی دیگری نداریم.

سلام بنده را به مامان و بابا برسانید.                            قربانعلی برهان پور"

 

راستی فراموش کردم بگویم که دو سه ماه پس از انتقال به جنوب، با یک دختر چشم و ابرو مشکی شیرازی آشنا شدم که نه درباره رفیقها و سر و وضع و دیر آمدنم حرفی داشت، نه خانه و ماشین و حقوق و یک تکه ملک برای پشت قباله می خواست.... و از همه اینها مهمتر اینکه پدر و مادرش هم "آقابالاخان" و "زرین خانوم" نبودند!

 شناسنامه کیومرث صابری

نام مستعار : گردن شکسته، لوده، میرزا گل ، گل آقا

محل تولد: فومن

تاریخ تولد: 1320

محل وفات: تهران

تاریخ وفات: 1383


86/12/10::: 4:3 ص
نظر()
  
  
 

سیداشرف الدین حسینی

 
  کباب و عریضه مرغ ها و خروس ها      
  برگرفته از: عمران صلاحی / یک لبخند و هزار خنده    
   
 
 

کباب : بدان که آدمیان از گوشت چرندگان و پرندگان انواع و اقسام کبابها می سازند از قیبل آهو، تیهو، بره، کبک، دراج، مرال، گلوکوهی، قرقاول، مرغ، جوجه. بعضی را روغن می زنند، بعضی را با آب لیمو قرمز می کنند و هرکدام از این گوشتها بوی مخصوص دارد.
  اما هیچ کدام از این کبابها بوی گوشت گوسفند شیشک و بره را ندارد. واقعاً بوی کباب بعضی اوقات معرکه می کند. معروف است(پولداران کباب، بی پولان دود کباب) بوی کباب شیشک هرقدر هم دور باشد باز به دماغ آدم برمی خورد.
  این مسئله معلوم است که چند سال پیش از این بوی کباب ملت پرستی و مشروطه خواهی به دماغ جوانهای ایرانی برخورد.
اینها نیز از خواب غفلت بیدار شده، از زیر لحاف بیرون آمدند به هوای بوی کباب بلند شدند که شاید یک سیخ از آن کباب قسمت آنها بشود اما دیدند که خیلی خیلی خیلی زحمت دارد. یواشکی برگشتند دوباره زیر همان لحاف قدیم یپنهان شدند. حالا از همان ها می پرسیم که آقایان آخر کباب خوردید؟ در جواب می گویند که: «به هوای بوی کباب رفتیم، دیدیم خر داغ می کنند.»
عریضه محرمانه
خدمت آقای اشرف الدبن الحسینی در کمال احترام عرض می نمایم دیشب در یک خانه ای میهمان بودم. کتاب شاه نعمت الله مرحوم را می خواندند که بعد از این دنیا بهشت برین خواهد شد. و از کتاب دانیال هم استخراج کرده ا ند که در هزار و سیصد و پنج خلق آسوده و راحت می شوند.
  رفیق ما جعفر آقا شروع کرد به قاقه قاه خندیدن. من در کمال اوقات تلخی به او گفتم: ـ خنده بی موقع چه معنی دارد. مگر العباذ یالله قلیان حشیش کشیده ای؟ 
  باز خندید به من جواب داد گفت: تو بمیری من تا به حال قلیان حشیش نکشیده ام، ولی از این حرفها خنده ام می گیرد. این حرفهای شما خیلی شباهت دارد به حرفهای قزوینی ها و اصفهانی ها و
کاشانی ها.  
قزوینی به زنش گفت: «وقتی که خانه ما نان هست، پنیر نیست، وقتی که پنیر هست نان نیست. وقتی که نان و پنیر هر دو هست، من نیستم تا بخورم.»‌
اصفهانی به زنش گفت: «اگر پیاز و روغن و نان لواش و چوب سفید می داشتیم یک اشکنه خوبی درست می کردیم اما چه فایده یک پول سیاه نداریم.»
کاشی از زنش پرسید : «گرسنگی بدتر است یا تشنگی؟»
زنش گفت: «بی ادبی است دست به آبت نگرفته بود که هر دو را فراموش کنی.»
حالا به عینه حکایت ماست. زمان قدیم که فراوانی نعمت و ارزانی بود ما نبودیم  بعد از این دنیا بهشت می شود، ما نیستیم.
کفن ما همه صد چاک شده
بدن نازک ما خاک شده

عریضه مرغ ها و خروس ها
غوت غوت غوت «غوغولوغوغو»
  آقای نسیم شمال قربون دست و پنجه ات همه مون. چرا که خوب زورنومه می نویسی. صاف و پوست کنده بی شیله پیله از فقرا و ضعفا حمایت می فرماید.
  دیشب گذشته ما جماعت مرغ و خروس کمیسیونی در (یاخچی آباد) تشکیل دادیم. کلاه خودمان را قاضی کردیم. گفتیم چه کنیم که اولیای امور به حکم انصاف بر ما ترحم نمایند. بالاخره بعد از قال و مقال همه رای دادند که به (نسیم شمال) عریضه بنویسیم، بلکه این ظلم هولناک از سرمان رفع شود.
  چون خوردن تخم مرغ و گوشت مرغ و خروس برای نوع بشر حلال است، ما هم در محکمه استیناف قضا و قدر محکوم شده عرضی نداریم. در عروسی و عزا همیشه فدای مشتهیات بنی آدم هستیم. قربون شکمشون هم می رویم. بخورید نوش جان شما؟؟؟ حال خوب است این بی انصافها که همه روزه ما را قربان شکم خودشان می نمایند، لااقل در هنگام حمل و نقل، ما را (زنده به دار نیاویخته) یعنی حلق آویز و معلق ننمایند. آخر ما هم جان داریم. ما مرغان نیز خدا را حمد و تسبیح می نماییم.
  اقلاً ما بیچارگان را با آسودگی حمل و نقل کنند که خون در گلوی ما نریزد و نفس مون قطع نشود.
  آن وقت زیر کرسی و پای بخاری می نشینید و از ما شکایت می کنند که تخم مرغ چرا جفتی دو عباسی است. مرغ در بادکوبه چرا هر قطعه هفتاد منات شده و گوشت گروانکه چرا پنج قران است.
  آخر ای بی انصافها شما که ما را می خورید دیگه چرا با زجر می کشید. ما که حرف سیاسی نزدیم.. ما که از همدان و کرمانشاه صحبت نکردیم. ما که به آوج و ساوج نرفتیم ما که از قطع روابط آلمان و امریکا دم نزدیم.
  امید است که اداره جلیلیه نظمیه مراعات این اندازه انصاف را درباره ما مبذول فرموده این ظلم فاحش را از سر این زبان بسته ها مرتفع فرماید. تا ما ها نیز آسوده خاطر به (غوت غوت غوت)  و (غوغولی غوغو) مشغول شده در رنگین کردن سفره اغنیا و میز دولتمندان اهتمام لازم مرعی شود و ادبیات بی نظیر آن دانشمند را از فسنجان و جوجه کبابی خود منقش نماییم تازه به تازه (اقل غوغولی غوغو).
می ترسم
ـ می ترسم، می ترسم، می ترسم.
ـ آیا از خدا می ترسی؟
ـ خیر، خداوند ارحم الراحمین است، به بندگان رحم می فرماید.
ـ آیا از پیغمبر می ترسی؟
ـ خیر، خیر، پیغمبر رحمة للعالمین است شفاعت خواه امت است.                                            
ـ پس از چه می ترسی؟ هاهاها، پس از چه می ترسی هه هه هه.
ـ از فیل می ترسم.
ـ ای بابا خدا پدرت را بیامرزد. تهران که فیل ندارد. یک فیل هم داشتیم که در عهد قدیم داندانش شکست، سه سال قبل خرقه تهی کرد و مرحوم شد.
ـ ای بابا مگر خبر نداری که معنی فیل را ما تا به حال نمی دانستیم( فیل یعنی دوست) الساعه در تهرون هزار فیل بیشتر داریم. از قبیل ورسفیل، انگفیل، آلمانفیل، عثمانفیل؛ پول فیل، پلوفیل، تفنگ فیل، فشنگ فیل ووو علاوه بر فیل، از همه چیز می ترسم. اگر بخواهم ازاخبار قم و ساوج بنویسم می ترسم، اگر بخواهم از تلخی و سیاهی نانها بنویسم، می ترسم اگر بخواهم امر به معروف کنم از بی نمازهایبیرون شهر می ترسم. مختصر از هر چیز می ترسم. از عرق خور گردن گلفت می ترسم. از آخوند می ترسم. از درویش می ترسم. چه کنم، ترس برادر مرگ است. می ترسم، می ترسم، می ترسم.
امضاء ترسو
حمام
آدم وقتی که داخل حمام می شود می بیند که در حمام «مساوات» برقرار است. یعنی همه لخت و عریان و همه به یک صفت موصوفند.
  آدم غریب که تازه وارد شهر شده همین که به حمام می رود، نمی شناسد که این آدم های عریان چه کاره هستند و چه صنعتی در دست دارند. چون در صورت ظاهر همه در صحن حمام عریان می باشند.
   اما همین که اینها از حمام بیرون آمدند و لباس پوشیدند، آن معلوم می شود که اینها چه کاره هستند. آن وقت چشمهای آدم غریب باز می شود می بیند که این آدم های عریان یکی ملا بوده یکی حمال بوده، یکی صاحب منصب بوده، یکی لوطی بوده، یکی آخوند بوده، یکی بقال بوده، یکی نمی دانم چه بوده، آن وقت می شود فهمید که در حمام «مساوات» موقتی بوده. بلکه هر کی در اصل حقیقت یک لباس مخصوص داشته.
   در سال 1337 وارد تهران شدم. در حین دخول، خیلی خوشحال گردیدم، زیرا که از ملا، تاجر، خان، روزنامه چی نفط چی، طلبه همه را همرنگ دیدم. همه می گفتند زنده باد مساوات، عدالت، مشروطه.
   خود به خود گفتم به به به ، جماعت مسلمین از خواب بیدار شده اند.
  در سنه 1328 و 1329 باز به تهران آمدم. دیدم آن آدمها یکی یکی از حمام بیرون آمده اند و هر کس لباس مخصوص خود را پوشیده. یکی می گوید بر مجلس فلام. یکی می گوید بر مشروطه بهمان....آن وقت فهمیدم که این صورت اصلی این شهر حمام بود، حالا همه لباس خود را پوشیده اند امروز حریف می خواهم صورت اصلی این آدمها را به ذهن خود بسپارد تا به اقتضای زمانه هر وقت خواستند به لباس دیگر درآیند، فوراً یخه شان را بگیرد بگوید تو بودی که پارک می ساختی، عمارت لاک می ساختی. تو بمیری اگر این دفعه به پوست شیر هم داخل شوید، نمی توانید ما را گول بزنید. ما پوست شما را در دباغخانه می شناسیم. ما دیگر جمیع شما را خوب شناختیم، به قول شاعر:
دل منه بر مردمان پول مست                لنگ حمام است،‌هر که بست، بست

امضاء: حمامچی

شناسنامه سیداشرف الدین حسینی
نام: اشرف الدین
نام خانوادگی: حسین معروف به نسیم شمال / گیلانی
نامهای مستعار: جوجه،‌ترسو، ملاحسرت، حلیمه،.....
محل تولد: قزوین
تاریخ تولد: 1287 هـ.ق (1250)
محل وفات: تهران
تاریخ وفات: 1313 ش

  
  

منوچهر احترامی

 
  گاو شیرده      
  برگرفته از: دفترطنز حوزه‌هنری   
   
 
 

چنین گویند راقم این سطور که من مردی بودم پنجاه و شش ساله المشتهر به: «م. پسرخاله» و مرا علم اندک بود و حلم بسیار، و در هر جمعى که بودمی، دیگران گفتندی و من شنودمی، و مرا سبلتی بود، نیکو سبلتی و هر ناملایم که بدیدمی و بشنیدمی و فهم کردمی، تأثیر از آن نپذیرفتمی و از جای نجنبیدمی، به جهت آن سبلت، که این همه از زیر آن در توانستمی کرد و مرا دوستی بود به غایت نق نقو و هر بار که در محضر من آمدی، چندان شکایت از اهل جهان کردی که مرا چرت در ربودی.

گاه گفتى: فرزندانم مرا در زحمت مى دارند و رنجه مى کنند که اصغرى رایانه پنتیوم خواهد و اکبرى کفش و لباس فوتبال، و اگر گویم: نستانم که گران است آن گوید: بیگانهاى با علم، و این گوید: در تو ظن مخالف خوانى مى رود که دولت همه در فکر فوتبال است و تو در اندیشه جمع مال.

باز گفتى: آن سازمان، قبض مى فرستد که این صورت مصرف برق است + تله ویزان، و آن دیگر گاز و آن دیگر آب و آن دیگر تلفن، و چون مى پردازم، شهردارى عوارض مى طلبد و دارایى مالیات؛ و اگر گویم: این همه نتانم پرداخت، گوید: تو را با شهردارى چه دشمنى است و با دارایى چه خصومت؟

باز گفتى: چون سال نو شود، آن شورا بى سببى بیست درصد و سى درصد بر قیمت کالا بیفزاید و مرا گوید: بپرداز و من تورم را مهار خواهم کرد.

و من هیچ ندانم که مرا بدین بضاعت اندک و چندین مدعى کاردیده چه باید کرد و آخر کار من، بارى به کجا انجامید خواهد؟

گفتم: من نیز ندانم، اما مرا چهل ساله دوستى است، نام وى «خواجه حسن گنابادى» و او مرا قصهاى گفت، شیرین قصهاى. تو را بازگویم اگر بشنوى و قیاس کار خود از آن گیرى.

گفت: بشنوم.

گفتم: خواجه حسن گفت: روستایى، گاو شیرده داشت سحرگاهان چون از خانه بیرون خواستى شد، نزد گاو رفتى و قدرى از شیر وى بدوشیدى در کاسهاى و به بازار بردى و بفروختى و بهاى آن به توتونچى دادى و توتون بستدى و در چپق نهادى و دود کردى تا شام.

چون وقت چاشت در رسید، زن از خواب برخاستى و نان پخته نکرده بودى و دوشاب نساخته. نزد گاو رفتى و قدرى از شیر بدوشیدى و به بازار بردى و بفروختى و بهاى آن به بقال و نانوا دادى و نان و دوشاب بستدى و به خانه آوردى و فرزندان را گفتى: بخوریت از این نان و دوشاب، و مادر فداى شما باد.

و آن اصغرى چون نان و دوشاب خوردى و به مدرسه رفتى، سنگى بپراندى و شیشه را بشکستى و آقاى مدیر وى را گفتى: در حال، تاوان بیاور و اگر نه، تو را از مدرسه اخراج کنم . اصغرى، دزدیده نزد گاو رفتى و قدرى بدوشیدى و پنهان به بازار بردى و بفروختى و تاوان شیشه بدادى.

نیمروز، اصغرى از صحرا بازآمدى گرسنه. نزد گاو رفتى، بدوشیدى و بفروختى و ساندویچ سوسیس خوردى با نوشابه و آشغال نمکى.

عصرگاهان، همسایه بیامدى و دیگران بیاوردى که بچه مریض است و شمهاى بدوشیدى و ببردى.

شبانگاه، روستایى به خانه آمدى خسته و چاى ناخورده. نزد گاو رفتى و بدوشیدى و بفروختى و بهاى آن به قهوه چى دادى و چاى بستدى و بخوردى.

گاو گفت: من روزى ده نوبت تو را شیر مى دهم؛ تو روزى یک نوبت مرا غذا ده. گفت: ندهم. گفت: کمتر بدوش که آخر این ته چاه آرتزین است. گفت: درنگر که مرا نان خور بى شمار است و هزینه بسیار، و مرا ممکن نباشد که از شیر تو درگذرم و بهره نبرم، و همچنان مى دوشید تا خشک ششد. پس پیش انداخت و به قصاب برد و بفروخت که: این ضایع است و تیمار را نشاید. تمة!


  
  

بهاءالدین خرمشاهی

 
  زیر تیغ استاد سلمانی      
  برگرفته از: فرار از فلسفه    
   
 
 

  زمان: 34 – 35 سال پیش؛ مکان: زادگاه من قزوین؛ و مکانی که این فیلم خاطره ای از آن گرفته
می شود، صحنه آرایشگاه استاد حسن سلمانی است. نوجوانی 15- 16 ساله بودم و طبق رسم زمانه، مانند همه بچه محصل ها، باید موری سرم را کوتاه نگه می داشتم و ناخنم را از زیر می گرفتم و جمعه ها حتماً همراه پدر بقچه و بندیل به حمام عمومی خزانه دار و جن خیز می رفتم که ایشان غسل جمعه را که مستحب مؤکد بود به جای آورند و بنده گرد و غبار فتیله شده هفتگی ناشی را از سگدوی فوتبال روزانه را از تن دور کنم. گویا در فاصله های دو هفتگی به سلمانی استاد حسن می رفتیم. برا ی آنکه تا موی سرمان از اندازه حدوداً دو سانتی متر بیشتر می شد ـ که به نوک انگشتان عصبی ناظم دبیرستان بند شود ـ روز شنبه با چوب خیزران مثل سرهنگی که درجه سرتیپی اش نیامده باشد و مدام سربازها را به بیگاری و نظافت در و دیوار پادگان بگمارد دق دل ناشی از زیادی و سنگینی کار و کمی و ناچیزی حقوق و عقب افتادن رتبه های اداری و خلاصه از محنت دخل و خرج نکردن همه و همه را سر ما پیاده می کرد و یک سلمانی قسی القلب را احضار می کرد که با کمک شاگرد یا شاگردانش با کوچک ترین اشاره ناظم روی سرمایه ـ که مویش به شیوه غیرقانونی، ا زحدود دوسانتی متر تجاوز کرده بود و
می رفت که کاکل گونه ای شود و در ژیگول ساری قیافه ما مؤثر واقع شود ـ با ماشینِ صفر یا نمره یک، یک چهار راه جگرخراش باز کند. مثل کاری که در حق بعضی مجرمان می کنند و جز تعزیرات است.
  خلاصه پدرم هم مشتری استاد حسن بود. و گاه ما را تحت الحفظ به سلمانی می برد و گاه پول می داد و مستقلاً و به تنهایی، یا با برادرهای دیگر می فرستاد. دستمزد اصلاح سر در آن سال ها دوروبر 5 ریال بود. هر وقت  که جدا می رفتیم 2 ریالش را کش می رفتیم که استاد حسن می فهمید و تلافی اش را این طوری به سر ما در می آورد که اولاً پنکه آهنی دست چرخانش را که به نیروی بازوی فرزند استاد سلمانی می چرخید، پشت سر گرمازده ما به حرکت پر سر و صدا و پر از صدای آهن و فولاد به گردش رد نمی آورد. تا پشت گردن ما عرق سوز شود بعد عرق کردن بن موها و زیر تیغ آفتاب کجتاب که طرف های عصر آرایشگاه را به کوره آدم پزی تبدیدل می کرد، باعث عذاب الیم می شد. ثانیاً از کندترین ماشین دستس اش استفاده می کرد که تیغه اش فقط برای گاز گرفتن موی سر فلک زده ما جان می داد، ثالثاً برای پشت گردن ما از پودر استفاده نمی کرد؛ اصولاً پودر و کرمهای معدود و ادوکلن سبز رنگ را برای دکور در ردیف جلوی آینه چیده بود و گاه به گاه در حق مشتری های غریب و خرپول و انعام ده مصرف می کرد و به این سو آن سو می چرخاند این کار بدون مهربانی و محابا و ملاحظه انجام می داد. مثل این که توی کله ما مغز محترمی نهفته نیست که یک روز به گردش قلمی، انتقام آن جفاکاری ها را بگیرد. خامساً حرفو زدن و سیاست و تفسیر اخبار روز را هم از ما دریع می داشت و گذاشته بود برای مشتری هایی که سرشان به تنشان می ارزید. طبعاً ما هم حتی المقدور نُطق نمی کشیدیم و به خاطر آنکه خائن خائف است، به خاطر کش رفتن یا کف رفتن آن 2 ریالی (دوزار = دوهزاری) هر بلایی را که بر سرمان می آورد بدون دم زدن و خم بخ ابرو آوردن تحمل می کردیم. تا یک روز زد و بنده در زیر تیغ استاد جسارت و جرأت حرف زدن پیدا کردم. ماه رمضان بود. طبعاً صحبت ها به نحوی با مسایل و مراسم سحر و سحری و افطاری و بلندی ساعات روز و سختی روزه و شکایت از تشنگی،‌که از گشنگی بدتر است و غیره ارتباط داشت. به قول بچه ها آمدم افه بیام گفتم «اوستا به این اذان هایی که سحرها می گویند گوش می دهید؟ )اوستا حسن سلمانی هم مغازه اش نزدیک و همسایه منزل بود و هم منزلش) گفت: «بله چطور مگه»‌گفتم: «والله چطوری بگم این چه اذان ناجوری است که سر می دهند؟ واقعاً انکرالاصوات است. اگر بوقلمون را زنده زنده پر بکنند صدایی که در می آورد بهتر از این است. مگر مجبورند این جور با این صدای نخراشیده و نتراشیده اذان بگن و مردن را زابرا کنند....»  گر تو قرآن بدین نمط خوانی / ببری رونق مسلمانی !» و خلاصه هر حدیث و حرف و حکمتی که در ذهن نوجوانم انباشته بود در جهت هجو آن اذان و اذان گو به کار بردم. گفتم «تازه حالا که همه رادیو دارند. افق قزوین هم که معلوم است چقدر (8- 9 دقیقه) با افق شرعی تهران فاصله دارد. واقعاً چه صدای جگر خراشی! مسمان نشنود ـ کافر نبیند»‌بعد ندانمکارانه و خمابگردانه،‌در حالی که نیشگون گرفتن های ماشین کندش را تحمل می کردم،‌بی گدار به آب زدم و پرسیدم: «راستی اوستا، نمی دانید کیه که سحرها اذان میگه؟»
  و توی آینه دنبال جواب گشتم. چهره استاد خفه و کبود می نمود. خنده ای از سر درماندگی سرداد که بناگوش هایش را به هم متصل کرد. سپس با حجب و حیایی بی سابقه گفت: «چرا خود من هستم که برای ثوابش اذان می گم.» از زور خیطی و خجالت احساس کردم پایه های صندلی دارد زیر بدنم تا
می شود و بدنم در حفره ای بی انتها وا می رود.

درباره ی بهاءالدین خرمشاهی

نام: بهاءالدین
نام خانوادگی: خرمشاهی
نامهای مسعار: بخ بخ میرزا
محل تولد: 1324


  
  

ابوالفضل زروئی نصرآبادی

 
  در بیان جدال با مدعی!      
  برگرفته از: تذکره المقامات/ ابوالفضل زروئی نصرآبادی   
   
 
 

حکایت :  یکی را دیدم در مجلسی نشسته و مباحثه در پیوسته، دهان به انتقاد گشاده و در پوستین دولتیان افتاده که: اینان جماعتی به ظاهر درویشند ودر باطن، صاحب ملک و ویلا در تجریشند.
قطعه:
این حدیثم به خاطر است که گفت           نیمه شب، یک نفر نهاوندی:

«کاش آنان که صاحب دِرمند                    التفاتی به ما نمایندی!»

  و از عوارض مکابینه نشینی» غرور است،‌نبینی که چون پشت «اُتول» نشینند احوال پیادگان نبینند؛ بَرجهند و بتازند و پا نهند و بگازند!

قطعه:

دوش که کوبیدی از عقب به ژیانم     شد سبب خرج و اعتذار و تأسف

 «تُند مران ای دلیل ره که مبادا»      باز، کنی با ژیان بنده، تصادف!  

چون سخن بدین جا رسانید، با خویش گفتم: نقض رأی خردمندان است نابینا بر سر چاه دیدند و آستینش نکشیدن؛ که گفته اندک «احذروا من الچاه و انی رأیت فی الچاه سود خاًگشاد!» و هم در این معنی گفته اند:
قطعه:

خوش آمد این سخن ما را، پریروز        که می فرمود بدجنسی کلک باز
چو می بینی که نابینا و چاه است        تو نیکی می کن و در چاهش انداز
   گفتم: «این گفتی خلاف شرط مروت است و ناقص اصوات فتوت که اهل دولت گرچه به ظاهر غرق تتمند، در باطن، غمگسار مردومند.

قطعه فی التنبیه!

  ای که محرم و فقیری، گله از بخت مکن                  هر چه زرفت شده، بستان و بنه بر سرچشم
حسرت زندگی دولتیان نیز مخور                              که غم بیش و کم و سود و زیان، یعنی پشم
   و بزرگی و دولت، بت طالع و جوهر آدمی است، چنان که در امثال چینی آمده است:
یعنی: «قبای وزارت، اگرچه ساسون خورش زیاد است بر تن بیچارگان گشاد است.»

ایضاً قطعه:

در طالع تو نیست جز افلاس، ار رفیق                       بیخود چه می بری به بزرگان قوم، رَشک
آن می شوی که جوهرت از آن سرشته اند                کاَز نی، شکر برآید و از مشک دوغ : کشک»
  گفت«آری،‌لیکن قابی خدمت می پوشند تا در رفع مضایق بکوشند، نه آن که از ثدیِ خلایق بدوشند!
بیت:‌

مَر  این گّله را فکر تیمار باش          شبانی نه مختص دوشیدن است
   دیروز نکردند، که: «اضطرار موقعیت جنگی است.» و امروز نکنند، که: «هنگامه تهاجم فرهنگی است!»
قطعه:

یادت آید که چند روزی پیش     می شدی سوی خانه با شادی
گفتم: از راه لطف چیزی ده!     لب گشودی و وعده ام دادی!»
   گفتم: «چه حجت از این محکمتر که درد مردمان؛ گوش می کنند؟ گفت: «چه حاصل؟ که
می شنوند و فراموش می کنند!»

بیت:

              طبیبا، رو، مَنِه بر قلب من گوش                  و گر هِشتی، مکن درمان فراموش
  چون به مباحثه با او برنیامدم، گریبانش گرفتم، زنخدان گرفت.
و ایضاً بیت:‌

نه پروای پاسخ، نه یارای گفت      که دشمن قوی بود و گردن کُلفت!
  مُشت در پهلویم کوفت، چنک در مویش زدم، دندان مصنوعیم به مشت آهنین شکانید!

بیت مصنوعی!

مرا شکست و فروریخت هر چه دندان بود!           که نرخ هر عددش سی هزار تومان بود!
  چون دیدم که سنبه پر زور است و ادامه دعوا از مصلحت دور است، لاجرم دست از درشتی کشیدم و زیر لب نالیدم که: «ای ملا، ننشستی تا گریبانت دریدند و حسابت رسیدند!»

قطعه:

«بلوف زدی و نپنداشتی که آخر کار                              رسد کسی که به خوبی دهد جواب تو را
حساب کار نکردی و می ندانستی                               کـه مـدعی برســد لاجــرم حساب تــو را
    این حکایت آوردم تا آنان که اهل بحثند، درس کُشتی کج و کاراته بخوانند تا در مباحثه در نمانند!

کتک اندر میان بحث ای دوست     تا نخوردی نمی کنی باور
که نخواهی به بحث شد پیروز     جز به تدبیر مشتِ زورآور!

 
ابوالفضل زروئی نصرآبادی
نام: ابوالفضل
نام خانوادگی: زورئی نصرآبادی
نامهای مستعار: ملانصرالدین، .....
محل تولد: ‌تهران
تاریخ تولد: 1348

  
  
 

محمد زهری

 
  طنز / از گلویش پایین نمی رفت      
  برگرفته از: یک لبخند و هزار خنده / عمران صلاحی   
   
 
 

عباس آقای یکی از گداهای برجسته شهر گداپرور تهران بود. بیش از عایدات کارمند دون اشل درآمد داشت و محتاج به دفتر دار و بانک و صندوق پس انداز نبود؛ زیرا چه دفترداری مطمئن تر و واردتر از خود و چه بانکی خاطرجمع تر از زمین بود.
  او پول های خود را در کوزه ای می ریخت و در زیر درختی واقع در بیرون دورازه دوشان تپه پنهان
می کرد.
  عباس علاوه بر عیوب مصنوعی چند عیب خدادادی هم داشت. مهم تر از همه این بود که عباس کور بود! نه کوری که هیچ جا را نبیند، بلکه کوری بود که اشخاص را از چند قدمی تشخیص می داد.
  روزی چند ساعت، آن هم بعدازظهر عباس پست خود را ترک می گفت، زیرا بالاخره عباس هم بشر بود. مگر بنده خدا نیست؟ مگر گدا بنده خدا نیست؟ مگر بندگان خداد هم در زندگی یک کار واحد ندارند؟
  عباس هم چند ساعتی که غیبت می نمود می رفت پول های خود را پنهان کند تا در آمدش از دستبرد دزد و سارق مصون بماند.
  هاشم ملقب به «شله» که چلاق و لنگ بود در مجاورت عباس به شغل پرافتخار گدایی مشغول بود. ولی درآمد سرشار عباس را نداشت،‌زیرا اولاً تازه کار بود و عباس چند پیراهن بیش از او پاره کرده بود و ثانیاً استعداد و نبوغ ذاتی عباس را نداشت!
  بارها شده بود که با حسرت به دست مردمی که پول به عباس می دادند نگریسته و از خدا تقاضا کرده بود که نقصی مانند عباس به او عطا کند! اما این دعا هم مانند میلیونها دعایی که در حق مردم کرده بود اجابت نمی شد.
  هاشم متعجب مانده بود که عباس با این همه درآمد پولها را چه کار می کند و بیشتر متعجب
می شد وقتی که می دید عباس هر روز چند ساعتی غیبش می زند. پس از مدتها تفکر و فشار به مغز کوچک خود به این نتیجه رسید که عباس پولها را در مکانی مخفی می کند.
  یک روز عباس برای پنهان کردن پولها راه بیرون دروازه دوشان تپه را در پیش گرفت، هاشم شل هم لنگان لنگان زاغ سیاه او را چوب زد!
  رفتند و رفتند تا از شهر خارج شدند. عباس پس از هر چند قدم یک بار به عقب نگاه می کرد و هاشم اطمینان داشت که عباس کور است و او را نخواهد دید. یک بار هنگامی که هاشم بیست قدمی او راه می رفت عباس به عقب برگشته و عصای خود را تکانی داد و با صدای تهدید آمیزی گفت:‌پدرسوخته ! چرا دنبال من می آیی؟!
  هاشم یکه ای خورد و با خود گفت نکند کوری او هم حقه بازی بوده و مرا دیده باشد لذا پا به فرار گذاشت و چند قدم دورتر شد به عقب برگشت و دید عباس بی خیال مشغول رفتن است.
  هاشم به خود جرأت داده و دوباره به تعقیب او پرداخت هنوز صد قدمی دیگر نرفته بود که این بار هم عباس عصای خود را دور سر گردانیده و گفت:
ـ پدر سوخته! باز دنبال مرا ول نمی کنی؟!
و فی الفور به راه رفتن پرداخت.
  بر هاشم حتم شد که عباس او را نمی بیند و این تهدیدها هم «بلوف» است که اگر احیاناً کسی در تعقیب او باشد ترسیده و بگریزد.
هاشم دلگرمابانه به دنبال او رفت این حرکت عباس چندین بار تکرار شد اما تأثیری در هاشم نبخشید. یک بار عباس گوش خود را به زمین گذاشت تا بداند صدای پایی می آید یا نه. چون از این لحاظ خاطر جمع شد به طرف درختی پیش رفت و پس از ایم کورمال کورمال درخت را معاینه کرد، ده قدم از درخت دور شد و خاک زمین را کند و کوزه بزرگی از آن خارج نمود و پولهایی که در جیب داشت در آن ریخته و سپس راهی را که آمده بود بازگشت
  هاشم هم نامردی نکرده فی الفور   محتویات فرحبخش کوزه را به جیب خود جای کرد و به شهر مراجعت نمود. هاشم دیگر برای خودش آقا شده بود یعنی در جیبش پول داشت پول.
   چند روز بعد گذر هاشم از پشت مسجد سپهسالار  افتاد دید که عباس با حالت رقت باری در کنجی خزیده و به دنیای مافیها فحش می دهد. هاشم دلش به حال او سوخت و با خود گفت:
- حالا که پولهایش را کش رفته ام، اقلاً یک چیزی برایش بخرم!
با این نیت پاک به دکان کبابی رفته و یک نان سنگک دو آتشه و ده سیخ کباب با سایر مخلفات دستور داد تهیه کنند و خود آن را در سینی نهاده و به نزد عباس آورد و با لحن متشخصانه ای به او گفت:
- بیا فقیر این نون و کباب را بخور!
عباس دست دراز کرد و سینی را گرفت و گفت:
ـ الهی ای آقا! همان دستی که به من فقیر و بیچاره کمک کردی به ضریح امام رضا بند شود! من که چیزی ندارم، ولی جدم به تو عوض بدهد.
  - زود بخور سینی را بده ببرم.
- چشم قربون چشم.
عباس دست خود را به طرف نان پیش برد و قطعه ای از آن جدا کرد و کباب لای آن گذارده و به دهان خود برد. هنوز لقمه را فرو نبرده بود که مچ پای هاشم را محکم گرفته و فریاد زد:
آهای پدر سوخته ...خوب گیرت آوردم. مال مرا می خواستی بخوری...پدرت را در می آورم.
سپس نفسی تازه کرده با صدای بلند گفت:‌
- پاسبان ...پاسبان.... آهای مردم، ایها الناس، به دادم برسید ...این مردکه پولهای مرا بلند کرده است.
  هاشم بهتش زده بود. هر چه فکر کرد که از دست او فرار کند، میسر نشد، زیرا عباس او را مثل کنه چسبیده بود ...بالاخره پاسبان سر رسید و هر دو را به کلانتری جلب کرد.
هاشم در کلانتری به عمل خود اقرار کرد و از عباس پرسید:
از کجا فهمیدی که پولهای تو را من دزدیده ام؟ خیلی ساده ... هنگامی که نان و کباب را به دهان بردم گیر کرده و پایین نمی رفت و چون مال خودم از گلویم پایین نمی رود  و دانستم که این نان و کباب هم مال خودم است.
--------------------------------

 محمد زهری
نام: محمد
نام خانوادگی: زهری
محل تولد: تنکابن
تاریخ تولد: 1305
محل فوت: تهران
تاریخ فوت: 1373


  
  
و لا تکونوا کالذین نسوالله فانسهم انفسهم.....
«کلام‌الله مجید»


همه چیز از آن روز شروع شد. روزی که اولین قصه اش را در روزنامه چاپ کردند.
وقتی که قصه اش را در روزنامه دید انگار قد کشید. آن را به چند روزنامه و مجله دیگر هم نشان داد تا یکی از مجله ها با چاپ مجدد آن موافقت کرد. اما این بار هم طرح داستانش تو دل بروتر بود و هم چاپش.
یک روز که برای چندم بار داستان را برای زنش می خواند گفت:
ـ معصوم چقدر خوب می شد اگه هر چند روز یه بار یه قصه می نوشتم. هر کدومشونو می دادم به یه مجله برام چاپ کنن....آن وقت هم پول بهم می دادن و هم معروف و سرشناس می شدم ...چقدر آدم صب بره تو اون خراب شده و شب برگرده .....صب بره ...و آنوقتم چی؟ غیر از هم اتاقی هاش و چندتای دیگه هیچکس نشناسدش ...
وزنش با تردید جواب داد:
ـ خوبه...ولی من از یه چیز می ترسم.
ـ از چی؟ از اینکه یه وقت کارم نگیره و پول به قدر کافی بهمون نرسه؟
ـ نه، از این نمی ترسم، ترس من از اینه که....ببین قاسمی من اینو چند روزه می خوام بهت بگم، تو از روزی که قصه هاتو چاپ می کنن ها یه آدم دیگه ای شدی. قبلاً هر وقت از اداره می اومدی و مهدی می اومد جلوت بال در می آوردی و بغلش می کردی. مینداختیش بالا و می گرفتیش...از بس می بوسیدیش صداشو در می آوردی،
می اومدی هر چه داشتی با من می گفتی منم حرفمو براتو می زدم...حالا من هیچ، مرده شور منم برد؛ اما تو این چند روزه اصلاً محل بچه تم نمیذاری.....همش چپیدی توی اون اتاق و کتاب و قلم و کاغذ دور و برت ولو می کنی، حالا جمع کردنشونم با منه بمونه...یه حرفی رو می خوام باهات بزنم زودی میگی فعلاً وقتشو ندارم....آخه مگه اون آقای احمدی دوست تو نیس که هم مطالعه شو میکنه هم نوشتنشو، برازنش یه شوهر خوبه برا بچه هاشم یه پدر خوب؟
ـ دهه یعنی چه...طوری میگی برا زن و بچه هاش فلانه که انگار من زن .و بچه مو دوس ندارم...تو اگه یه روز دیدی که من کسر لباس و خورد و خوراک تو و بچه م گذاشتم آنوقت حق داری بقیه رو به رخ من بکشی نه حالا که هر کسم بشنفه خیال می کنه ما راس راسی در جیبمون تنگه.
ـ کی من خواست بگم در جیبت تنگه ....من می خوام بگم آدم غیر از این چیزهایی که گفتی به چیز دیگه ای هم احتیاج داره.
ـ خیلی خب، من الان یه قصه ی دیگه س تا فردا باس تموم کنم...بقیه شو بگذار برا بعداً.

این دفعه قصه اش را هر جا برد یک ایراد گرفتند و آخر سر هم نمی دانست بالاخره کدام ایراد وارد است. خواست به همه متن دست بزند و نظراتی را که داده شده بود کلاً اصلاح کند اما دید چنان آش شلمه قلمکاری می شود که به دل خودش هم
نمی چسبد.
راهی ندید جز اینکه سراغ مجله ای برود که کمترین ایراد را گرفته بود. آنچه را خواسته بودند عوض کرد و دید که این بار با چاپش موافقت شد.
به خانه اش که می آمد احساس کرد همه سلامش می کنند و به همدیگر نشانش می دهند و می گویند: آقای قاسمی ی قصه نویسه ها.
می خواست هر چند قدمی که بر می دارد یکی جلویش خم شده بگوید: سلام آقای قاسمی ...عجب قصه هایی می نویسی. و او سری تکان بدهد و رد شود: اگر هم چندتایی زیاد دور و برش لولیدند یک کلمه مرسی هم علاوه بر حرکت سر به زبان بیاورد و آنها را ترک کند.
به یکی از دکه های روزنامه فروشی که رسید مجله زن روز هفته گذشته را باز کرد و چندی به قصه ی حودش نگاه کرد.
معصومه زن آقای قاسمی از اینکه میدید قصه های شوهرش چاپ می شد خوشحال بود اما کمتر وقتی بود که شوهرش با او صحبت بنشیند مگر زمانیکه او قصه جدیدی نوشته بود که معصومه مجبور می شد آنرا بشنود:
ـ معصوم! معصوم! بیا یه قصه س برات بخونم.
ـ آخه دارم لباس می شورم.
ـ اِ ....بگذار اونجا بعداً هم میشه لباسو شست ..... بیا می خوام ببرمش روزنامه ببین چطوره.
ـــ بابا جون آبم یخ میکنه آخه.
ـ بیا دیگه تو هم....اِ...گندشو درآوردی.
وقتی هم قصه اش برای زن خوانده میشد ادامه میداد:
ـ یکی از دوستهام امروز تلفن کرد. خیلی از قصه ِ «نسیم» خوشش اومده بود. دایی جان می گفت: «یکی از همکارهام از قصه ت تعریف می کرد. بهش گفتم اتفاقاً خواهر زاده منه ....بچگی هاشم وقتی می اومد خونه ی من کتاب از دستش نمی افتاد»
از مجله که تلفن کردند چند کلمه از قصه اش خوانده نمی شود به زنش گفت:
ـ بگو آقا مطالعه دارن، میگم بعداً باهاتون تماس بگیرن.
این جوابی بود که زن باید دقیق انجام می داد. نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر. فرق هم نمی کرد که مجله یا روزنامه چکار داشته باشد. جوابی که آقای قاسمی از زن
می خواست همین بود:
ـ آقا مطالعه دارن میگم بعداً باهاتون تماس بگیرن.
یک روز که زن جواب تلفن را مثل همیشه نداده بود کلی بگو مگو شنید. دست آخر هم شوهرش چندی ریر لب غرید:
ـ ما رو باش با کی طرفیم....هیش....یه جو شخصیت تو رگ این زن نیس. من نمی دونم حرفو چند بار باس بزنن؟! منم که یه آدم علاف و بیکار نیستم که همش توضیح بدم.

آقای قاسمی مهمانی هم می رفت اما نه خانه همه کسی و به زنش سفارش
می کرد اگر پرسیدند چرا کم بما سر می زنید بگوید شوهرم گرفتار است.
ـــ کم پیدایین آقای قاسمی؟
ــ والله خوب دیگه مشغول نوشتجاتیم...مجله ها که ولموم نمی کنن...هر چی می گیم بابا ما قابل نیستیم میگن نه...یعنی خوب کس دیگه ای رو هم ندارن....
قرار شده هرهفته یه قصه برا زن روز بفرستم . البته تا امروز یه هفته درمیون قصه داشتم ...نمی دونم ملاحظه کردین یا نه؟
ــ راستش قصه هایی که امثال این مجله ها چاپ می کنن برا سرگرمی و از این جور چیزا خوبه ...منم میگم حالا که فرصت مطالعه زیاد ندارم حداقل چیزی بخونم که ارزششو داشته باشد. بقول آن بابا که به پسرش گفته بود اگه آدم بخواد همه کتابهای خوبو بخونه فرصت نیس لذا حتی الامکان باید شاهکارها رو خوند.
ـــ ولی قصه های زن روزم داره خوب میشه ها...نمیدونم اخیراً دیدید یا نه؟
?
امروز مصاحبه تلویزیونی آقای قاسمی هم ضبط شد. به خانه که می آمد احساس کرد مردم او را می شناسند. حتی وقتی می دید چند نفر با خنده از جلویش رد
می شوند و نگاهش می کنند فکر می کرد مصاحبه را دیده اند. اما بلافاصله یادش
می آمد که مصاحبه هنوز پخش نشده است.
داشت به خانه می رسید که یادش آمد مجله این هفته را که داستانش را با عکس چاپ کرده است نخریده. لای مجله را که باز کرد هم عکسش را دید و هم بیوگرافی کوتاهی که زیر آن نوشته بودند.
مجله را زیر بغلش گذاشت و راه افتاد. برای آقای قاسمی عادت شده بود که هر وقت بیرون می رود حتما کتاب یا روزنامه زیر بغلش باشد و وقتی با دست خالی به خیابان می رفت انگار شخصیتش را جا گذاشته است. از در که وارد شد مجله را به زنش داد و گفت: بیا یه نگاهی بهش بکن ببین چطوره
زن مجله را گرفت و همینکه عکس شورهرش را دید گفت:
ــــ اِ ....عکستم که این دفعه چاپ کردن.
ــ آره دیگه یه چیزهایی م زیرش نوشتن.... حتی نوشتن زن و بچه داره. امروز مصاحبه ام با تلویزیون ضبط شده. گفتن چهارشنبه توی برنامه جنگ ادبی پخش میشه.
صحبتش با زن تمام نشده بود که بطرف تلفن رفت:
ــ الو ...سلام آقای محمدی. حالتون چطوره؟ خوبین قربان...به مرحمتتون...قربون شما ....خواستم فقط سراغی گرفته باشم ...میدونین که این روزا آنقدر گرفتارم که حضوری نمی تونم خدمتتون برسم ....الان از تلویزیون اومدم...آره رفته بودم یه مصاحبه درباره ادبیات و قصه ضبط کنم...خودم که راضی نبودم گفتم بعداً دیگه راحت نمی تونیم تو خیابون راه بریم همش آقا سلام آقا سلام ...اما زور گرفتن و ما رو کشوندن تلویزیون ...چهارشنبه شب....آره چهارشنبه پخش میشه...خب فرمایشی ندارین؟عرضی ندارم فقط خواستم جویای سلامتی شم. شما هم سلام برسونین....قربون شما.
ـــ الو...دایی جان سلام. حالت خوبه؟ ...ای بد نیستم ...عجب نیست بابا ...خواستم سلامی کرده باشم...والا ما که وقتمون کمه شما هم که وقت بیشتری دارین لابد شبها سرگرم تلویزیون و....بله دیگه عرض میکنم که آها....همون برنامه ای که پریشب پخش
دیگه؟ ...آره برنامه جالبی بود ...یه صحبتی هم امروز با من کردن قرار چهارشنبه شب پخش بشه ....معلومه دیگه درباه قصه و کلاً ادبیات ....نمیدونم شاید کس دیگه ای رو گیر نیاوردن اومدن سراغ ما ...اختیار دارین دایی جون این نظر لطف شماس...خب فرمایشی ندارین ...خداحافظ.
همه چیز مطابق میلش جلو می رفت چاپ قصه با عکس، مصاحبه تلویزیونی، شرکت در جلسه های ادبی، شنیدن اینکه در جلسه ها مرد و زن به او بگویند قصه هایش را خوانده اند و یا به سخنانش استناد کنند که «همانطور که آقای قاسمی فرمودند اینطور نیست بلکه آنطور است.»
اما یک چیز نگرانش داشت و آن اینکه زنش پابپای او رشد نکرده بود. او همان زن دوران کارمندی آقای قاسمی بود و همین باعث می شد که هر وقت قصه های شوهرش را نمی خواند و یا جواب تلفن را آنطور که او خواسته بود نمی داد فریادش بلند شود:
ـــ زنی که فقط شست و رفت کنه و با بقیه زنها هیچ فرقی نداشته باشد، زنی که بویی از هنر نبرد و آدمو درک نکنه برا جرز دیوار خوبه...اصلاً می دونی معصوم این آرزو یه عقده شده تو قلب من که یه روز دست بدست تو بدم و مثل چندتای دیگه از دوستهام بریم تو انجمنی، جلسه ای سخنرانی ای کوفتی زهر ماری آخر یه چیزی لامصب ...آخه نه ...خودت فکر کن اَ ..ها....اومد و فردا من مردم یا آنقدر پیشرفت کردم که خواستن با تو هم به عنوان زن یه نویسنده مصاحبه کنن چی می خوای بگی ؟ می خوام بدونم نباس فرق کارهای من و چخوف و گورگی و بقیه رو بدونی...؟ نباس اینو بدونی که شوهر من سبک کورگی را قبول نداشت و برا خودش صاحب سبک جداگانه ای شده بود؟
ــ قاسمی ولم کن...اینقدر دست بجونم نکن.... من با تو شوهر کردم نه قصه هات...می خوام بدونم اینقدر که از قصه هات تعریف می کنی شده تا حالا بگی مهدی چکار کرد؟ چی یادش دادی؟ چه فکری برا بعدهاش داری؟
ــ تو هم شده تا حالا بگی فلان قصه ت از اون یکی بهتر بود؟ یا بهمان قصه تو اگه فلان جور عوض می کردی بهتر می شد؟
ــ من نمیگم قصه هاتو دوست ندارم، چندتای اونها رو دوست دارم، چند تایی شونم می تونم دوست نداشته باشم ولی مهم اینه که خود تو رو بیشتر از قصه هات دوست دارم و اینو توی این چند سالی که با هم زندگی می کنیم ثابت کردم.
آقای قاسمی چند بار فکر کرد. حالا که زنم نمی تونه پابپای من جلو بیاد چی
می شه اگه با یکی از همین کسانی که توی سخنرانی ها و جلسه ها میان و از
قصه هام تعریف می کنن ازدواج کنم؟ آنوقت دستنویس ها مو پاک نویس می کنه، با روزنامه و مجله میتونه برخورد اجتماعی داشته باشم و تلفن ها رو درست جواب بده ...هر جا هم دوستهام صحبت از مطالعه و قلم زنشون می کنن مجبور نیستم سرمو پایین بندازم و دهنمو قفل کنم...آنوقت دستشو می گیرم می برمش توی جلسه ها ...چقدر خوشحال میشه وقتی می بینه یکی از کسانی که سخنرانی دارد شوهر خودشه....

ــــ ببین معصومه ...من دیگه نمی تونم صبر کنم ...امروز می خوام حرف آخرمو بهت بزنم تو زندگی می کنی خواهرتم زندگی می کنه ...تو خونه داری اونم خونه داره، اما شوهر اون کارمنده فهمیدی؟ کارمند! درسته منم توی همون خراب شده ای بودم که شوهر اون هست، ولی الان چی؟...هان؟ اگه قرار بر این باشد که تا حالا بوده ما دیگه آبمون توی یک جوب نمیره. می تونی خودتو عوض کنی یا نه؟
حرفهای شوهر آب سردی بود که بی خبر روی بدن زن ریخت و تنش را مور مور کرد. چند لحظه بی جواب ماند و بریده بریده گفت:
ــــ باس کمکم کنی....جدایی دردی رو دوا نمی کنه قاسمی....اونم با یه بچه رو دست و یکیم به شکم.
آقای قاسمی از زمین گنده شد و صدایش را به زن و در دیوار کوفت....
ـــ از کمک ممک گذشته فهمیدی؟ می تونی یا نه؟ جواب یک کلمه س؛ یا آره یا نه....
جواب زن درماندگی بود. نه کلمه آری به زبانش آمد و نه کلمه نه. چندین فضا پیش چشمش مجسم شد. فضای قبل که زندگیشان شیرین و دلپسند بود و زن و شوهر قربون صدقه هم می رفتند. فکر آینده را کرد که انگار جدا شده اند و بچه هایش روی دست او مانده اند و راه به جایی نمی بردو باز برگشت به الان که مانده است و قدرت جواب ندارد.
?
زنش را که طلاق داد احساس سبکی کرد:
ــ آهان ...بذار یه نفس راحت بکشم ها...دیگه ازدواج نمی کنم ...می خوام آزادی رو حس کنم، حیف نباشه آدم خودشو بندازه توی هچل و به دس و پاش قفل بزنه؟ مگه اون دوستهای دیگه ام نیستن که این کار رو کردن الان هم اختیارشون دس خودشونه؟ راحت میرن، راحت میان، هیچکس و هیچ چیزم نیس موی دماغشون بشه؟
اینکه راحت شدم و دیگر ازدواج نمی کنم حرف روزهای اول جدایی بود، اما طولی نکشید که وقتی با دوستی محرم خلوت می کرد چیز دیگری می گفت:
ــ راستش مجردی هم دوران خوبی نیس...آدم حس می کنه بین زمین و آسمون وله...کسی رو نداره تو غم و شادیش شریک بشه.و بخصوص وقتی دل آدم از یه چیزی میگیره ها کسی نیست آنقدر با آدم ایاق باشد که بشه هر چی هس براش گفت و سبک شد....
ازدواج برای آقای قاسمی داشت جدی می شد. همینکه فرصتی پیش می آمد ذهنش را به برخوردهایی که در جلسه ها و سخنرانی ها داشت می سپرد. فکر
می کرد کدام بیشتر از قصه هایش تعریف می کنند؟ چطور به او پیشنهاد ازدواج کند؟ آینده او با ازدواج جدید....
بنظرش رسید یکی از زنهایی که زیاد از قصه هایش صحبت می کند کسی است که از شوهرش طلاق گرفته و در بیشتر جلسه ها هم شرکت می کند.

سخنرانی آقای قاسمی که تمام شد موضوع را با او در میان گذاشت و گفت که
می خواهد با اوازدواج کند.
وقتی «عاطفه» با این پیشنهاد رو به رو شد قند توی دلش آب شد و چهره اش گل انداخت.
فکر کرد: چی بهتر از این ....گور پدر شوهر قبلی ام که الف بایی هم از هنر سرش نمی شد، چقدر می تونستم پیش دوستهام سر کج کنم و بگم شوهرم حسابدار بانکه؟ خوب که چی؟
اما به آقای قاسمی گفت باید فکر کند و خبرش را بعداً بدهد.
اقای قاسمی جواب عاطفه را حاضر داشت:
ــ اینکه دبگه فکر نمی خواد، هم من شما رو می شناسم و هم شما منو....
ـــ آخه آقای قاسمی میدونید که ...ازدواج یه مشکلاتی هم داره ....مثلاً همین
مسئله ای که برای خود شما و من پیش آورد و آخرشم به طلاق کشید.
ــ ای بابا می دونم...اینا هس ولی من به خاطر همون چیزی زنمو طلاق دادم که تو بخاطرش از شوهرت جدا شدی. حساب دو دو تا چهارتاس. خانم عاطفه انگار در و تخته برا ما جفت شده...بنده می نویسم، شما هم نقد می کنید....با بقیه نویسنده ها مقایسه می فرمایید.... زندگیمون می تونه یه زندگی شیرین و دلبخواهی باشد.

باشروع زندگی جدید همه چیز عوض شد. غذایشان را بیرون می خوردند. اتاق دوم اقای قاسمی هم که زن اولش با مهدی از آن استفاده می کردند تبدیل به اتاق کار عاطفه شد. از اینکه زنش می توانست تلفنها را همانطور که او خواسته بود جواب بدهد احساس غرور می کرد اما گاهی هم مجبور بود تلفنهای زنش را او جواب بدهد.
دیگر حفظ شده بود:
ــ خانم تشریف ندارن...گویا سخنرانی داشته باشن. میگم بعداً باهاتون تماس بگیرن.
اولین مجموعه قصه آقای قاسمی که چاپ شد صفحه اولش نوشت:
ـــ تقدیم به همسرم که در تهیه این دفتر مدیون فداکاریهای او هستم.
همین کار را هم زن در کتاب نقدی که برای قصه ها نوشته بود کرد:
ــ تقدیم به شوهر هنرمندم که....
این تقدیم نامه برای آقای قاسمی مدال افتخاری بود که زن به سینه او آویزان کرد و انگار آنرا می دید و حتی سنگینی وزنش را هم احساس می کرد.
آقای قاسمی بارها به این و آن از زندگی جدیدش اظهار رضایت می کرد اما بعضی صحنه ها به دلش نمی چسبید. صحنه هایی که بعدها متوجه شد از اول بوده و او متوجه نمی شد. قبلاً کتاب و قلمی را که آقای قاسمی دور و برش می ریخت معصوم جمع آوری می کرد، اما حالا گذشته از این که خود این کار را می کرد ریخت و پاش زن جدید هم جمع کردنش با او بود.
از مطالعه که دست می کشید چیزی نبود آقای قاسمی را سرگرم کند. نه مهدی اش بود که بالا پایینش بیندازد و خستگی اش را به در کند و نه زنش می توانست زیاد هم صحبت او باشد چرا که یا بیرون بود و یا مشغول کار.
?
ــ خانم من دیگه دارم خسته می شم....آخه چقدر می تونم تحمل کنم که هر وقت از بیرون میام بجای سفره غذا سرکار و ببینم مشغول مطالعه «هنر چیست»؟ اگه من
می خواستم فقط قصه هامو نقد کنی که احتیاج به ازدواج نبود. از دور هم می شد این کار رو کرد. میگم گشنه مه میگی دارم می خونم ...می خوام بریم یه طرفی خانم تشریف ندارن ...پس همین؟زندگی همین شد؟ خشک و خالی....؟ پس کو عاطفه ش؟ کو صمیمیتش؟
ــ هیش ...بازم حواسمو پرت کردین...آقای قاسمی من پیشنهاد می کنم شما دو تا زن داشته باشین. یکی برای عاطفه، یکی هم برا....
ـــ عزیز من این چه ربطی داره؟ مگر اون خانم آقای غضنفریان نیس که هم قلمشو
می زنه هم واسه ی شوهرش یه زن خوبه...برا بچه هاشم که بماند چقدر مهربون و با وفاس...جنابعالی دوست ناقدی هستی که توی خونه من زندگی می کنی نه زنی که درعین همسری من نقد هم بنویسی.....
ـــ منم فقط اینو میدونم که اگه بخوای این نوع برخوردو ادامه ش بدی من یکی از کارم عقب می مونم
ـــ من فقط اینو می دونم که اگه بخوای این خصوصیاتی که تا حالا داشتی عوض نکنی من نمی تونم کار بکنم...کار که سرمو بخوره نمی تونم زندگی کنم.
همینکه می دید از عصبانیت دارد می لرزد موضوع را ختم می کرد و به اتاقش
می رفت. روی صندلیش می لمید و مدتها فکر می کرد. یاد بچه اش مهدی می افتاد. پا می شد آلبوم عکسش را می آورد و نگاهش می کرد. چند بار او را می بوسید و یک دفعه می دید یک قطره اشک افتاد روی عکس پسرش.
از روزیکه مادرش را طلاق داد هیچ خبری از آنها نداشت. یادش افتاد که وقتی کار طلاق تمام شد و از پله های محضر پایین می آمدند پسرش خواست دستش را به او بدهد اما مادر مهدی را محکم کشید و نگذاشت و مهدی گفت:
ــ اِ ...بابا جونم....
وقتی هم پایین آمدند و هر کدام بطرفی راهشان را کج کردند مهدی گفت : بابا! اما او سرش را پایین انداخت و رفت.
آقای قاسمی برای فرار از دلتنگی به عکس مهدی پناه می برد اما یاد پسر بدتر دمغش می کرد. صمیمیت های زن اولش معصوم هم روحش را سوهان می زد. هر وقت آقای قاسمی زیاد به زن اول و مهدی فکر می کرد از همه چیز بدش می آمد و ماندن برایش بی معنا می شد.
دیدن عکسهایی که در جلسه های سخنرانی از او گرفته شده بود تنها مرهمی بود که برای دردش سراغ داشت، اما تماشای آنها هم مثل سابق سیرش نمی کرد. حتی گاهی نمی توانست باور کند که اوایل اینقدر به عکسها دلبسته بود.
دلش که زیاد می گرفت به جلسه ها می رفت اما اینهم که زن و مرد بهم نشانش دهند و سلامش کنند گذرا بود و نمی توانست مداوای دردش باشد.
هر چه را می دید انگار به او دهن کجی می کرد، اما عذاب هیچکدام طاقت فرساتر از خانه اش نبود که در و دیوار آن فحشش می داد.
قلم و کتاب از دستش افتاده بود. دیگر نه حوصله پوشیدن کت و شلوار سفید داشت،‌نه بپا کردن گیوه. نه هر روز فرم ریش و سبیل و موهایش را عوض می کرد و نه هر جا می رفت دود پیپش از لای انگشتها یا درز لبها بهوا می رفت. فکر کرد شاید بچه بتواند او را از این سر در گمی نجات دهد اما وقتی با زن دومش در میان گذاشت مخالفت کرد.
ـــ فکر کردی بچه میذاره بیرون رفت و کار کرد؟ هه...اون یه نفرو می خواد صب تا شب چهار چشمی هوای اونو داشته باشد و تر و خشکش کنه...
راه دیگری بنظرش نرسید! اما قدرت ادامه این راه را هم نداشت. روی مبل ولو شدن و به در دیوار نگاه کردن، دود به هوا دادن و از همه چیز متنفر بودن.
تنها شده بود و بین زمین و آسمان معلق. زن سرش توی کار خود بود و گاهگاهی که با شوهر روبرو می شد می گفت:
ــ پس چکار می کنی؟ چن وقته کار جدید نداری ها؟ من فعلاً کاری دستم نیست؛ بنویس تا برات نقد کنم... و او جواب زن را خاموشی و درماندگی می داد.
از اتاق که سیر می شد به حیاط می رفت اما انگار حیاط هم پدرش را کشته بود. از آنجا بیرون می رفت ولی کوچه پس کوچه ها می خواستند تفش کنند. اگر حوصله اش را داشت و به انجمن ها هم می رفت فقط باید گوش می داد. دیگر حال و حوصله حرف زدن نداشت.
پیش دوستانش هم که می رفت پشیمان بر می گشت. آنها حرف از آنچه نوشته و یا خوانده بودند می زدند و این آقای قاسمی را بدتر عذاب می داد.
از هر کس و هر چیز مهربانی و صمیمیت می طلبید اما هر کس او را می شناخت سراغ قصه های جدیدش را می گرفت. دنیا برایش اتاقکی شده بود که بهر طرفش
می رفت بن بست بود.
اردیبهشت 60
86/12/10::: 3:58 ص
نظر()
  
  
زن غلتی زد، پتو را دور خود پیچید و به ساعت دیواری خیره شد. حرکت پاندول یکنواخت و منظم بود. مثل دیروز، مثل روزهای پیش. روی صفحه ساعت غبار نشسته بود و عنکبوتی پرحوصله دور و بر ساعت تار تنیده بود. نگاه کرد، و بعد سرش را برگرداند، تا چند ثانیه دیگر. ساعت شش بار می زد، انگشتان اشاره اش را در گوشهایش کرد و فشار داد. پشت پنجره آسمان ابری بود. هوای مه آلود همه جا را خاکستری کرده بود. برایش جمعه همیشه بلند بود و خاکستری، انگار کش می آمد، انگار لحظه ها با درنگ و تردیدی پر از وسواس رو نشان می دادند. انگشتانش را که از گوشهایش برداشت، ساعت آخرین ضربه خود را می زد.
«کاشکی دیرتر بلند می شدم ، کاشکی تا دوازده خواب بودم»
دوباره غلت زد. فکری به ذهنش نمی آمد، رویاها بسکه تکرار شده بودند،
حوصله اش را سر می بردند، دیگر تصاویر با هم نمی خواندند. کار، کاری که آنچنان مشتاق، زندگی زنانه اش را به خاطر آن رها کرده بود مثل وزنه ای سنگین و سربی روی زندگیش فشار می آورد. دیگر برای نوشتن مجبور بود تکه های له شده خاطراتش را اینجا و آنجا در گوشه دفتری یادداشت کند، تا زمانی، زمانی دور از ذهن، آنها را به هم وصله کند و قصه ای بنویسد، قصه ها از او می گریختند، انگار همه چیز گذشته بود و این چند ماه که با شور و شادمانی در آن رها شده بود، فاصله ای چنان طولانی بین او و زندگیش گذاشته بود که دیگر نمی توانست به راحتی، حتی خودش بگوید که در چه تاریخی اتفاق افتاده است.
انگار سالها پیش بود که هر روز صبح بلند می شد، سماور را روشن می کرد و بساط صبحانه را می چید تا او که خرو پفش تمام اتاق را پر کرده بود با حوصله بلند شود و سر سفره بنشیند، شاید قابل تحمل بود و او نمی توانست و یا نتوانسته بود، شاید می شد مثل زنان دیگر چشمانش را ببندد و هیچ چیز نبیند اما «زن حسابی، زن باید زن باشه، همه اش بخاطر اینه که من رفتم زن روشنفکر گرفتم و پشت سرم، الم شنگه راه انداختم، خیال می کنی مردای دیگه
نمی کنن.» شاید شاید میشد گوشه ای کز کرد، یا جارویی بدست گرفت و گلبرگهای گل قالی را پریشان کرد و مات و منگ گوش داد.
«توی خنگ خدا، بد گمان نباش، کار فکری آدمو خسته می کنه اینا رو که
می بینی جدی نیس. هیچکدامشان جدی نیستن، فقط برای تمدد اعصابه.»
تمدد اعصاب با دخترانی که به هوای بازیگری می آمدند، دخترانی جوان، سالم و مشتاق، دخترانی مثل خودش مثل همان روزها که می آمد تا نقش آنتیگونه را بازی کند. «ببین زنی که شوهر کرد دیگه بازی مازی رو میذاره کنار، بعدشم خیال نکن که خنگم اینهمه نگو مچاله می کنی، مچاله می کنی، حسودیت میشه، همین و بس وگرنه من که کاری باهاشون ندارم. می آن یه چیزی یاد میگیرن یه دستی هم به سر و گوششون می کشم ، آخه حیف نیس؟ اگرم خیلی ناراحتی تمامش کن.»
و تمام شده بود و حالا او بود با آسمان ابری پشت پنجره و پاندول ساعت که بی اعتنا می رفت و می آمد. و عنکبوتی که مرتب تار می تنید.
پتو را کنار زد و نشست. روی میز کتاب ها ولو شده بود زیر سیگاری پایین تخت پر از کونه های سیگار بود و هوای اتاق خفه. بلند شد،‌پنجره را باز کرد، هوای سرد به صورتش خورد. لبخندی بر لبش نشست:
«دلخوشیها کم نیست.»
دستش را از پنجره بیرون آورد و زیر آسمان ابری گرفت.
«نه هنوز نمی باره، کارامو می کنم میرم سراغ بچه ها.»
پنجره را باز گذاشت، تخت را مرتب کرد و به سر وقت میزش رفت، زیر چشمی ساعت را می پایید، نیم ساعت گذشته بود. کتاب ها را جمع و جور کرد و روی صندلی نشست.
«اگه همه از دیروز بیرون باشن چی؟»
از اتاق بیرون رفت. تاریک بود. چراغ هال را روشن کرد، روبروی آینه، ایستاد دستی به چینهای زیر چشمش کشید:
«ها! یواش یواش میآین، همینطور زیاد میشین سه تا روی پیشانی، دو تا این گوشه، وای یکی دیگه اینجاس، دیروز نبود، نه...نه، چین نیس خط متکاس...صورتمو که بشورم درست میشه.»
در دستشویی را که باز کرد، ایستاد مورچه ها سوسک بزرگی را می بردند. خم شد. بغضی در گلویش شکست:
«برین کنار، برین گم شین.»
مورچه ها بی اعتنا سوسک را می بردند، سوسکی که دیگر مرده بود با پاهای نازک شکسته اش و شاخک های خم شده و بالهایی که سوراخ سوراخ شده بود، گاهی مورچه ها انگار برای استراحت سوسک را به زمین می گذاشتند و سر در گوش هم چیزی می گفتند و دوباره او را می بردند، سوسک به کف دستشویی کشیده می شد. زن با پا محکم به دیوار زد: «برین، برین گم شین.»
مورچه ها در می رفتند سوسک را گرفت، بالهایش خشک شده بود.
«لعنتی، گفتم که یه گوشه ای بنشین، اگه دیشب نیومده بودی پایین تخت لهت نمی کردم، چه می دونستم اونجا وایسادی، تقصیر خودت بود وگرنه حالا زنده بودی، مثل این مورچه ها، مثل من، اون یکی دیگه کو؟ همون کوچولوهه، عقلش از تو بیشتره. اگرم بیاد تو اتاق میره رو میز میشینه، ای بی عقل کله پوک...»
از دستشویی بیرون آمد، سوسک را لای دستمال کاغذی پیچید و با دست خاک گلدانی را که در هال بود عقب زد، سوسک را به خاک سپرد و به اتاق برگشت. پنجره را بست، ساعت یکربع به هفت بود، روی پنجه های پا ایستاد، ساعت را از دیوار برداشت.
«حالا دوباره می خواد بزنه، دنگ، دنگ، دنگ...»
پاندول را با دست نگه داشت و دوباره ساعت را به دیوار زد.
«دیگه بی صدا، سکوت، سکوت محض.»
روی صندلی نشست و به آینه کوچک روی میز خیره شد:
«مُرد یک نفر از ساکنین این خانه مُرد، قاتل همین جاست. منم، خود من، اما هیچ فایده ای نداره. دادگاهها به این جور قتلها کاری ندارن.... خوشحالی؟ ای بی غیرت...ادا در نیار، عمداً له ش کردی، مگه کور بودی...به هر حال تو کردی عمد یا غیر عمد، قاتل.»
به خودش نیشتک زد. لب هایش را کج و کوله کرد و بی حوصله آینه را برگرداند:
«حوصله تو رو ندارم. برو اصلاً چطوره بخوابم ، تا دوساعت دیگه هیچکی بیدار نمی شه...»
بلند شد، خودش را روی تخت انداخت و زیر پتو رفت.
«با این دو ساعت چه کنم؟ بشمار، تا صد بشمار، اگه خوابم نبره؟ تا هزار بشمار.»
شمرد. هر جا اشتباه می کرد بر می گشت و می شمرد، به هشتصد که رسید سرش گیج رفت. همه چیز دور سرش چرخید، انگار که از بلندی پرت شده باشد، در هوا معلق زد، تمام حواسش به این بود که به جایی نخورد به سنگی، سنگلاخی، با سر در دره تنگ و تاریکی می رفت، دره ای پر از آفیش های تئاتر، ‌پر از صدا، صداهایی در هم، روی صحنه، ته دره آنتیگونه ایستاده بود، فریاد
می کشید، «این برخلاف انصاف است، تو نخواستی با من شریک باشی، منهم تو را شریک نکردم ها...ها...ها، چون به تو می خندم خود بیشتر رنج می برم ها..ها، من مرگ را برگزیدم ...تو زندگی را ...ها...ها در سوگ من نه آهی بر آسمان خواهد رفت نه اشکی بر زمین خواهد ریخت. دستها، وقتی حرف میزنی جلوتر بیا اینجا، روبروی تماشاگران بایست و دستهایت را اینجور آها اینجور بگیر. هم آوازان بخوانند ...ها با هم آنتیگونه، تو اینجا بایست، بسه، بسه دیگه حسودیت میشه، دیگه از این حرفا نزن، برس به خونه و زندگیت، تئاتر می خوای بازی کنی که چه بشه؟ همینکه، آخه اینم خوراکه که تو پختی... پس اون نویسنده اسکاتلندی چه که دویست تا معشوقه داشت ...آنتیگونه گریه کن، درست گریه کن، انگار سر قبر خودتی ....ای گور، ای حجله گاه من، ای دخمه ی تاریک...داد هم میزنم...تقصیر من نیست، صدای پریدن سوسکها نمیذاره...»
چشمانش را که باز کرد همه جا سنگین و تار بود. زیر پتو روی سینه اش انگار کسی استفراغ کرده بود. منگ و بی حال بلند شد، پنجره را باز کرد و ایستاد.
«باید بزنم بیرون، حتماً باید برم بیرون»
از خانه که بیرون رفت باران نم نم می بارید، صورتش را رو به آسمان گرفت.
«آه...داشتم می میردم»
کیفش را گشت، پر از دو ریالی بود. مردی در کیوسک کنار خیابان تلفن می زد.
«کاشکی زود تموم کنه.»
کنار کیوسک که رسید مرد بیرون آمد و همانجا ایستاد. دستپاچه داخل کیوسک شد، شماره ای گرفت و منظر ماند، هیچ کس جواب نمی داد. شماره ی دیگری گرفت. زنگ یکنواخت و بی اعتنای تلفن در گوشش می پیچید. با اشاره از مرد ساعت را پرسید و مرد گفت:
«نه»
و خندید شماره دیگری گرفت. زنگ چهارم بود که کسی گوشی را برداشت، از خوشحالی داد کشید:
«آخ فاطی،ریال لا مصب، آخه شماها کجا هستین، صبح تا حالا هر شماره ای می گیرم کسی جواب نمی ده.»
اخمهایش را در هم رفت، به دیواره کیوسک تکیه داد، صدایش را صاف کرد و سعی کرد شور و هیجان اولی را حفظ کند:
«نه بابا، اینجور چیزها از من گذشته، از این تئاترها خیلی دیدم، نه کار واجبی نبود، دنبال کتاب سمک عیار می گشتم، نه والله اگه جمعه نبود می رفتم میخریدم آره کاری برای کودکان، نه مزاحم نمی شم، قربان تو، خداحافظ.»
تکیه به دیواره ی کیوسک همانجور ماند، پس همه امروز در تالار جمع بودند تا آخرین تمرین «پرومته در زنجیر»‌را ببینند، پس هنوز کار می کند. کار خلاق، هه.... «میریم تئاتر، میریم آخرین تمرین نمایش شوهر سابقت را ببینیم...»
کسی به شیشه می زد، مرد بود دو ریالی بدست. خسته لبخندی زد و بیرون آمد. مرد با تعجب نگاهش کرد.
«خانم ...طوری شده؟»
«نه»
«آخه دیدم یه دفعه خلقتون تنگ شد.»
«نه....»
گیج و سرگردان به خیابان نگاه کرد. به برگهای زردی که زیر باران، خیس به آسفالت چسبیده بودند، به آسمانی که ابری بود.
«هیچ کس نیس، هیچ کس.....»
با خودش حرف می زد و مرد همانطور ایستاده بود، مرد سرفه ای کرد، جلوتر آمد و زن او را دید، با تعجب نگاهش کرد و برای لحظه ای لبخند کمرنگی بر لبانش نشست، مرد نگاهش می کرد و می خواست، می خواست با او حرف بزند.
«جسارت نباشه، مگه شما تنها زندگی می کنین؟»
زن سرش را تکان داد
«چرا؟ حیف نیست؟»
«حیف!؟»
مرد یکبار دیگر سرفه کرد، صدایش رگه دار بود و کلفت.
«بله......آخه ...ماشاالله هنوز جوانید.»
زن پوزخندی زد .
«جوان؟»
«بله، خیلی ها تو سن و سال شما شوهر می کنن.»
زن نگاهش را به میدان خیس باران دوخت، سگی زخمی روی چمن های خیس غلت می زد و ناله می کرد، با صدای مرد رویش را برگرداند.
«عنایت نفرمودید.»
«چی؟»
«عرض کردم، چرا ازدواج نمی کنید؟»
دوباره به مرد نگاه کرد، صورت تپل و یقه پیراهنش که تا زیر گلو بسته بود.
«شوهرم مرده...آقا»
مرد با خوشحالی و تردید به زن نزدیک شد
«خدا رحمتش کنه، همه می میرن، شما که نباید خودتونو بکشین...لابد شاغل هم هستین»
زن فکر کرد که مرد دارد نی خودش را می زند و او اینجا زیر باران نمی دانست به کدام جهت برود.
«عنایت نفرمودین...»
«بله شاغلم.»
«به، به ماهی چند می گیرید؟»
«شش....»
«به، پس چرا ازدواج نمی کنید؟»
پوزخندی زد، دلش برای آنچه که در ذهن ساده ی مرد می گذشت می سوخت.
«حوصله ندارم آقا، حوصله ی یک عزاداری دیگه.»
« اشتباه می کنین، اشتباه محض، از شما با این عقل و کمال بعیده، همه که نمی میرن، الان خیلی از آقایون هستن که دلشون می خواد زنشون شاغل باشه، مثل خود من، زنم به جهاتی راضیه که همسر دوم بگیرم، شما هم که ماشاءالله شاغلید و خرج خودتونو در می آرید، تازه می تونید کمک حال شوهرتون هم بشید، مگه یه زن چقدر خرج داره؟ شما خانم با شخصیتی هستید، می دونید، اصلاً زنی که شاغله خودش یه پا مرده، حیفه تنها بمونید، کار خلافی هم نیست، به هر حال باید شوهر داشته باشید، آخه یه زن تنها چه کاری ازش بر می آد؟ دنیا پر از گرگه خانم. من حاضرم هر جوری که شما میل داشته باشید کمکتون ....»
دهان مرد می جنبید، کت کهنه و رنگ و رو رفته اش زیر باران خیس شده بود.
بی حوصله راه افتاد. باران تندتر می بارید باد دانه های ریز باران را به صورتش می زد چشمانش می سوخت، گلویش انگار ورم کرده بود. به میدان پاستور که رسید ایستاد، سگ زخمی همانطور زوزه می کشید، تنش را به زمین می مالید، بی اختیار به طرف سگ کشیده شد، پاهایش می لرزید، ماشین ها بوق زنان
می گذشتند و او بی توجه به ترمزها و فحش هایی که نثارش می شد به چمن رسید، به طرف سگ رفت روی زانوها خم شد، دستهایش را به طرف چشمان اشک آلود سگ بُرد، سگ وحشت زده نگاهش کرد، دست از زوزه کشید و ناگهان پا به فرار گذاشت، زن همانطور ماند، میدان دور سرش می چرخید.
وقتی دوباره کنار خیابان ایستاد، باران آرامتر شده بود، نگاهی به انتهای خیابان پاستور کرد.
نه....خانه، نه
مرددماند و ناگهان میان بعض و گریه به ثریا فکر کرد، فقط او می توانست در خانه باشد. او را تازه می شناخت، دو ماه بیشتر نمی شد و شاید هم یک ماه، اهل هیچ هنری نبود، زنی بود ساده، خیلی ساده.
خوشحال به ماشین ها نگاه کرد، چند تاکسی پر رد شده بودند، پیکانی سفید رنگ با سرعت از جلویش گذشت و آب گل آلود خیابان را به سرو رویش پاشید، خندید، خوشحال بود، می رفت خانه ی ثریا زنگ می زد، ثریا در را باز می کرد و می گفت
آدمک شلی شدی...بدو، بدو برو حمام.
و بعد وقتی دوشی می گرفت و بیرون می آمد، ثریا یک لیوان چای داغ جلویش می گذاشت.
از سر رضا و شادمانی آهی کشید،‌رنوی سبز رنگی نیش ترمزی زد راننده در را باز کرد. داخل ماشین هوا گرم و گرفته بود،‌شیشه را کمی پایین کشید، تو آینه چشمان راننده را دید که می خندید.
«آخ ..بی آنکه بپرسم، سوار شدم،‌دو راهی یوسف آباد مسیرتان هست؟»
«اختیار دارین نباشه هم شما رو می رسونم.»
مرد پا را روی گاز فشار داد، دیوارها خیس بود و تمام پنجره ها بسته در جوی های کنار خیابان آب راه افتاده بود، گاهی رهگذری قوز کرده در خود از پیاده رو
می گذشت، از میدان انقلاب می گذشتند. مرد پاکت سیگار وینستونش را در آورده بود.
«سیگار؟»
«نه ممنون.»
«یعنی اصلاً نمی کشین؟»
«چرا ولی ...»
«ولی چه؟»
« الان نمی کشم»
«خوب... خوب حالا کجا می رین؟»
« خونه ی دوستم.»
«لابد دعوتت کرده؟»
«نه نمی دونه که می رم»
«به، چه بهتر...فرض کنین من همون دوستتون هستم.»
«خیلی ممنون آقا.»
«حالا بفرمایید سیگار.»
«نه آقا صبحانه نخوردم.»
«عالیه می ریم خونه ی من صبحونه ی مفصلی می خوریم.»
خودش را جمع کرد، مرد با چشمان ریز و کوچکش به او نگاه می کرد
«اگه چیز دیگه ای هم بخواین هس؟»
زن با تعجب پرسید:
«چه چیزی؟»
مرد شاد و شنگول خندید.
«مثلاً دودی، بنگی، علفی.»
زن چشمانش را بست . به پیشانیش دست کشید و بی حوصله گفت:
«اشتباه می کنید.»
«نمی کنم»
زن صدایش را صاف کرد.
«من تحصیل کرده ام آقا، هیجده سال تمام درس خواندم.»
«منم درس خواندم، درس قیافه شناسی.»
زن اخم کرد، کنار خیابان کلاغی از روی درختی خیس پرید، ردش را در آسمان گرفت، کلاغ بال بال زنان رفت، زن گردن کشید که او را ببیند در انتهای خیابان کلاغ قوسی زد و در جهت عکس پرواز کرد، زن بلند آه کشید. مرد گفت:
«نگفتی...»
«چی»
«عجب یعنی نشنیدی، خر رنگ می کنی...»
زن سردش بود، سرد سرد، صدایش رگه دار بود و می لرزید.
«آقا.... من با شوهرم ....دعوا کردم...اینه که....اینجور آمدم...روز جمعه....»
اخم مرد در هم رفت به چهار راه رسیده بودند، زنی آنطرف خیابان خیس باران ایستاده بود، مرد نگاهی به او کرد و پشت چراغ قرمز ایستاد.
«من ...دور می زنم خانم جان...»
پیاده شد، از چهار راه گذشت در کوچه ای پیچید و به خیابان فرعی رسید. جلوی تاکسی را گرفت، سوار شد، باران به شیشه می خورد. بی حواس شیشه را پایین کشید. باد باران را بصورتش کوبید، صدای مسافران درآمد.
«ببندین خانم مگه نمی بینین»
شیشه را بالا کشید و به بیرون خیره شد به مغازه های بسته و خیابانهای خلوت.
«اگه ثریا نباشه چی؟»
صدای راننده را شنید
«شما کجا می رین»
هول شد، کجا می رفت؟ خانه ی ثریا کجا بود؟ سعی کرد بیاد بیاورد، فایده ای نداشت،‌گیج و منگ به راننده نگاه کرد.
«نگفتین کجا می رین؟»
بی هوا گفت:
«آن طرف چهار راه.»
راننده بر و بر نگاهش کرد،‌زن هراسان دستی به سرش کشید.
«مگر چه گفتم.»
پیاده که شد پول داد و راه افتاد، صدای راننده را شنید
«خانم بقیه پولت»
محل برایش غریب بود. درختها و مغازه های بسته، انگار هیچوقت اینجا را ندیده بود، چند قدمی که رفت ناگهان ایستاد.
«خانه ثریا ....ثریا.....ثریا»
هر چه فکر می کرد کسی را به نام ثریا نمی شناخت. اصلاً ثریا کی بود؟ شاید یک برگ بود یا اسم یک گل، نام یکی یکی دوستانش را بلند گفت و قیافه آنها را مجسم کرد فایده ای نداشت، شاید قهرمان آخرین کتابی بود که خوانده بود، سرش را با حیرت تکان داد. نه باید بر می گشت، باید به خانه خودش می رفت. ثریا، ثریا؟ دوستی که از تئاتر و هنر هیچی نمی داند، کنار دیوار در کوچه راه
می رفت، از پنجره بسته خانه ها صدای خنده و موسیقی می آمد. از کنار در بزرگی گذشت، سگی پارس کرد غریبه بود، محله را نمی شناخت. در خیابان فرعی پیچید، ماشینهای شخصی بوق می زدند چراغشان را روشن می کردند و با نیش ترمزی او را از جا می پراندند، از خستگی پاهایش فهمید که خیلی راه آمده، مردد ماند.
«نه پیاده می روم، اما خیلی راهه. باشه می خوای زود برسی چه کار؟»
راه افتاد.
به کوچه اشان که رسید ساعت را از رهگذری پرسید. ساعت چهار بود خوشحال شد، تا غروب چیزی نمانده بود و تا فردا صبح که برود سرکار. در را باز کرد، کیفش را کنار گلدان گذاشت و به اطاق رفت. پنجره باز بود پاکت سیگار را از روی میز برداشت، سیگاری درآورد. فندکش کجا بود؟ در اطاق چشم گرداند و ناگهان از خوشحالی فریاد کشید. کبوتر چاهی کف اطاق ایستاده بود. جلوتر رفت، پاهایش از خوشحالی می لرزید، می خواست او را بغل کند و ببوسد، انگار تمام اطاق روشن شده بود. سیگار را پرت کرد و نشست.
«ناز نازی تو کجا بودی؟ از کجا پیدات شد....آخ عزیز ...عزیز خوش...خوش آمدی.»
رگه های سبز رنگ پرنده را با انگشت ناز کرد، با احتیاط او را بلند کرد و گردنش را بوسید. به چشمانش نگاه کرد. پرنده انگار خجالت بکشد چشمهایش را روی هم گذاشت.
«نازی، غریبی می کنی، خونه خودته، میتونی بمونی، لابد از اطاق ریخته و پاشیدم دلت بهم خورده، چشماتو نبند، جون خودت یه دقه همه جا رو تمیز
می کنم، گفتم جون خودت، حالا تو بشین رو تخت، برات نون میآرم، آب میآرم،
می برمت حموم ...خوش آمدی، میدونی یه کیسه دون برات می خرم، یه کیسه دون که همیشه بخوری و چاق و چله بشی، حالا بنشین اینجا تا اطاقو تمیز کنم.»
پرنده را روی تخت گذاشت. خنده ای تمام صورتش را پوشانده بود، آواز خوانان به طرف آشپزخانه رفت. تکه نانی را در کاسه ای آب ریز ریز کرد و به اطاق برگشت. پرنده چشمانش را بسته بود. دستی به بالهایش کشید، کاسه را جلویش گذاشت:
«بازم که تو چشماتو بستی، بیا ناز نازی بیا، الان همه جا رو تمیز می کنم، همه جا رو برق میندازم، آخه از کجا می دونستم تو میآی، بی خبر میآی مهمونی؟ ای ناقلا،.... نه، نه خلقت تنگ نشه، راحت باش،‌انگاری که تو لونه ات هستی، راحت راحت باش.»
زن نوک پرنده را در کاسه آب فرو برد. پرنده نوکش را تکاند، زن بلند خندید.
«خوب باشه، خودت بخور.»
زن بلند شد، به گلدانها آب داد و برگهای سبز را که زیر غبار سیاه شده بودند با پارچه پاک کرد. کارش که تمام شد کنار پرنده که همانطور ساکت و چشم بسته ایستاده بود نشست.
«میدونی، فقط مانده یه دوش بگیرم. تندی میرم و بر میگردم. اینطور بو میدم، تو محلم نمیذاری، همه اش پنج دقه طول می کشه، بعدش میام حسابی با هم حرف می زنیم.»
زن بالهای پرنده را بوسید و به حمام رفت.
بیرون که آمد پیراهن بلند نارنجی رنگی تنش بود، سرش را جلوی آینه مرتب کرد، سرمه دان را برداشت و سرمه کشید، به خودش عطر زد، به آینه نگاه کرد. جوان شده بود. چینهای صورتش رفته بودند. لبخندی زد و به سراغ پرنده رفت. برای لحظه ای ماند. پرنده جمع شده بود، به اندازه یک مشت، سرش در کاسه آب فرو رفته بود و گردنش خشک شده بود. جلوتر رفت، صدای غریب خودش را شنید.
«پس آمده بودی اینجا بمیری؟»
با پاهای بی رمق کنار تخت نشست، صورتش را با دستهایش پوشاند و فکر کرد.
«یعنی... تو......تو مردی؟»
پنجره باز بود، پرنده را بلند کرد و روی تخت دراز کشید، پتو را روی خودش کشید و پرنده را در آغوش گرفت.
آبانماه 64

  
  
<   <<   11   12   13      >