سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به عمار پسر یاسر فرمود ، چون گفتگوى او را با مغیره پسر شعبه شنود . ] عمار او را واگذار ، چه او چیزى از دین بر نگرفته جز آنچه آدمى را به دنیا نزدیک کردن تواند ، و به عمد خود را به شبهه‏ها در افکنده تا آن را عذرخواه خطاهاى خود گرداند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :27
کل بازدید :336551
تعداد کل یاداشته ها : 128
103/2/23
1:10 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
داود ایموری[35]
حضرت مهدی (ع)کیست و برای چه در ادیان مختلف نام مبارک این امام غایب به صوررت مکرر امده است. باور شیعیان از وجود امام زمان از کجا سرچشمه می گیرد

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

بهاءالدین خرمشاهی

 
  زیر تیغ استاد سلمانی      
  برگرفته از: فرار از فلسفه    
   
 
 

  زمان: 34 – 35 سال پیش؛ مکان: زادگاه من قزوین؛ و مکانی که این فیلم خاطره ای از آن گرفته
می شود، صحنه آرایشگاه استاد حسن سلمانی است. نوجوانی 15- 16 ساله بودم و طبق رسم زمانه، مانند همه بچه محصل ها، باید موری سرم را کوتاه نگه می داشتم و ناخنم را از زیر می گرفتم و جمعه ها حتماً همراه پدر بقچه و بندیل به حمام عمومی خزانه دار و جن خیز می رفتم که ایشان غسل جمعه را که مستحب مؤکد بود به جای آورند و بنده گرد و غبار فتیله شده هفتگی ناشی را از سگدوی فوتبال روزانه را از تن دور کنم. گویا در فاصله های دو هفتگی به سلمانی استاد حسن می رفتیم. برا ی آنکه تا موی سرمان از اندازه حدوداً دو سانتی متر بیشتر می شد ـ که به نوک انگشتان عصبی ناظم دبیرستان بند شود ـ روز شنبه با چوب خیزران مثل سرهنگی که درجه سرتیپی اش نیامده باشد و مدام سربازها را به بیگاری و نظافت در و دیوار پادگان بگمارد دق دل ناشی از زیادی و سنگینی کار و کمی و ناچیزی حقوق و عقب افتادن رتبه های اداری و خلاصه از محنت دخل و خرج نکردن همه و همه را سر ما پیاده می کرد و یک سلمانی قسی القلب را احضار می کرد که با کمک شاگرد یا شاگردانش با کوچک ترین اشاره ناظم روی سرمایه ـ که مویش به شیوه غیرقانونی، ا زحدود دوسانتی متر تجاوز کرده بود و
می رفت که کاکل گونه ای شود و در ژیگول ساری قیافه ما مؤثر واقع شود ـ با ماشینِ صفر یا نمره یک، یک چهار راه جگرخراش باز کند. مثل کاری که در حق بعضی مجرمان می کنند و جز تعزیرات است.
  خلاصه پدرم هم مشتری استاد حسن بود. و گاه ما را تحت الحفظ به سلمانی می برد و گاه پول می داد و مستقلاً و به تنهایی، یا با برادرهای دیگر می فرستاد. دستمزد اصلاح سر در آن سال ها دوروبر 5 ریال بود. هر وقت  که جدا می رفتیم 2 ریالش را کش می رفتیم که استاد حسن می فهمید و تلافی اش را این طوری به سر ما در می آورد که اولاً پنکه آهنی دست چرخانش را که به نیروی بازوی فرزند استاد سلمانی می چرخید، پشت سر گرمازده ما به حرکت پر سر و صدا و پر از صدای آهن و فولاد به گردش رد نمی آورد. تا پشت گردن ما عرق سوز شود بعد عرق کردن بن موها و زیر تیغ آفتاب کجتاب که طرف های عصر آرایشگاه را به کوره آدم پزی تبدیدل می کرد، باعث عذاب الیم می شد. ثانیاً از کندترین ماشین دستس اش استفاده می کرد که تیغه اش فقط برای گاز گرفتن موی سر فلک زده ما جان می داد، ثالثاً برای پشت گردن ما از پودر استفاده نمی کرد؛ اصولاً پودر و کرمهای معدود و ادوکلن سبز رنگ را برای دکور در ردیف جلوی آینه چیده بود و گاه به گاه در حق مشتری های غریب و خرپول و انعام ده مصرف می کرد و به این سو آن سو می چرخاند این کار بدون مهربانی و محابا و ملاحظه انجام می داد. مثل این که توی کله ما مغز محترمی نهفته نیست که یک روز به گردش قلمی، انتقام آن جفاکاری ها را بگیرد. خامساً حرفو زدن و سیاست و تفسیر اخبار روز را هم از ما دریع می داشت و گذاشته بود برای مشتری هایی که سرشان به تنشان می ارزید. طبعاً ما هم حتی المقدور نُطق نمی کشیدیم و به خاطر آنکه خائن خائف است، به خاطر کش رفتن یا کف رفتن آن 2 ریالی (دوزار = دوهزاری) هر بلایی را که بر سرمان می آورد بدون دم زدن و خم بخ ابرو آوردن تحمل می کردیم. تا یک روز زد و بنده در زیر تیغ استاد جسارت و جرأت حرف زدن پیدا کردم. ماه رمضان بود. طبعاً صحبت ها به نحوی با مسایل و مراسم سحر و سحری و افطاری و بلندی ساعات روز و سختی روزه و شکایت از تشنگی،‌که از گشنگی بدتر است و غیره ارتباط داشت. به قول بچه ها آمدم افه بیام گفتم «اوستا به این اذان هایی که سحرها می گویند گوش می دهید؟ )اوستا حسن سلمانی هم مغازه اش نزدیک و همسایه منزل بود و هم منزلش) گفت: «بله چطور مگه»‌گفتم: «والله چطوری بگم این چه اذان ناجوری است که سر می دهند؟ واقعاً انکرالاصوات است. اگر بوقلمون را زنده زنده پر بکنند صدایی که در می آورد بهتر از این است. مگر مجبورند این جور با این صدای نخراشیده و نتراشیده اذان بگن و مردن را زابرا کنند....»  گر تو قرآن بدین نمط خوانی / ببری رونق مسلمانی !» و خلاصه هر حدیث و حرف و حکمتی که در ذهن نوجوانم انباشته بود در جهت هجو آن اذان و اذان گو به کار بردم. گفتم «تازه حالا که همه رادیو دارند. افق قزوین هم که معلوم است چقدر (8- 9 دقیقه) با افق شرعی تهران فاصله دارد. واقعاً چه صدای جگر خراشی! مسمان نشنود ـ کافر نبیند»‌بعد ندانمکارانه و خمابگردانه،‌در حالی که نیشگون گرفتن های ماشین کندش را تحمل می کردم،‌بی گدار به آب زدم و پرسیدم: «راستی اوستا، نمی دانید کیه که سحرها اذان میگه؟»
  و توی آینه دنبال جواب گشتم. چهره استاد خفه و کبود می نمود. خنده ای از سر درماندگی سرداد که بناگوش هایش را به هم متصل کرد. سپس با حجب و حیایی بی سابقه گفت: «چرا خود من هستم که برای ثوابش اذان می گم.» از زور خیطی و خجالت احساس کردم پایه های صندلی دارد زیر بدنم تا
می شود و بدنم در حفره ای بی انتها وا می رود.

درباره ی بهاءالدین خرمشاهی

نام: بهاءالدین
نام خانوادگی: خرمشاهی
نامهای مسعار: بخ بخ میرزا
محل تولد: 1324