سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با رغبت به آنچه نزد خداوند است، با اودوستی کن [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :12
بازدید دیروز :27
کل بازدید :336562
تعداد کل یاداشته ها : 128
103/2/23
12:26 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
داود ایموری[35]
حضرت مهدی (ع)کیست و برای چه در ادیان مختلف نام مبارک این امام غایب به صوررت مکرر امده است. باور شیعیان از وجود امام زمان از کجا سرچشمه می گیرد

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

 

محمد زهری

 
  طنز / از گلویش پایین نمی رفت      
  برگرفته از: یک لبخند و هزار خنده / عمران صلاحی   
   
 
 

عباس آقای یکی از گداهای برجسته شهر گداپرور تهران بود. بیش از عایدات کارمند دون اشل درآمد داشت و محتاج به دفتر دار و بانک و صندوق پس انداز نبود؛ زیرا چه دفترداری مطمئن تر و واردتر از خود و چه بانکی خاطرجمع تر از زمین بود.
  او پول های خود را در کوزه ای می ریخت و در زیر درختی واقع در بیرون دورازه دوشان تپه پنهان
می کرد.
  عباس علاوه بر عیوب مصنوعی چند عیب خدادادی هم داشت. مهم تر از همه این بود که عباس کور بود! نه کوری که هیچ جا را نبیند، بلکه کوری بود که اشخاص را از چند قدمی تشخیص می داد.
  روزی چند ساعت، آن هم بعدازظهر عباس پست خود را ترک می گفت، زیرا بالاخره عباس هم بشر بود. مگر بنده خدا نیست؟ مگر گدا بنده خدا نیست؟ مگر بندگان خداد هم در زندگی یک کار واحد ندارند؟
  عباس هم چند ساعتی که غیبت می نمود می رفت پول های خود را پنهان کند تا در آمدش از دستبرد دزد و سارق مصون بماند.
  هاشم ملقب به «شله» که چلاق و لنگ بود در مجاورت عباس به شغل پرافتخار گدایی مشغول بود. ولی درآمد سرشار عباس را نداشت،‌زیرا اولاً تازه کار بود و عباس چند پیراهن بیش از او پاره کرده بود و ثانیاً استعداد و نبوغ ذاتی عباس را نداشت!
  بارها شده بود که با حسرت به دست مردمی که پول به عباس می دادند نگریسته و از خدا تقاضا کرده بود که نقصی مانند عباس به او عطا کند! اما این دعا هم مانند میلیونها دعایی که در حق مردم کرده بود اجابت نمی شد.
  هاشم متعجب مانده بود که عباس با این همه درآمد پولها را چه کار می کند و بیشتر متعجب
می شد وقتی که می دید عباس هر روز چند ساعتی غیبش می زند. پس از مدتها تفکر و فشار به مغز کوچک خود به این نتیجه رسید که عباس پولها را در مکانی مخفی می کند.
  یک روز عباس برای پنهان کردن پولها راه بیرون دروازه دوشان تپه را در پیش گرفت، هاشم شل هم لنگان لنگان زاغ سیاه او را چوب زد!
  رفتند و رفتند تا از شهر خارج شدند. عباس پس از هر چند قدم یک بار به عقب نگاه می کرد و هاشم اطمینان داشت که عباس کور است و او را نخواهد دید. یک بار هنگامی که هاشم بیست قدمی او راه می رفت عباس به عقب برگشته و عصای خود را تکانی داد و با صدای تهدید آمیزی گفت:‌پدرسوخته ! چرا دنبال من می آیی؟!
  هاشم یکه ای خورد و با خود گفت نکند کوری او هم حقه بازی بوده و مرا دیده باشد لذا پا به فرار گذاشت و چند قدم دورتر شد به عقب برگشت و دید عباس بی خیال مشغول رفتن است.
  هاشم به خود جرأت داده و دوباره به تعقیب او پرداخت هنوز صد قدمی دیگر نرفته بود که این بار هم عباس عصای خود را دور سر گردانیده و گفت:
ـ پدر سوخته! باز دنبال مرا ول نمی کنی؟!
و فی الفور به راه رفتن پرداخت.
  بر هاشم حتم شد که عباس او را نمی بیند و این تهدیدها هم «بلوف» است که اگر احیاناً کسی در تعقیب او باشد ترسیده و بگریزد.
هاشم دلگرمابانه به دنبال او رفت این حرکت عباس چندین بار تکرار شد اما تأثیری در هاشم نبخشید. یک بار عباس گوش خود را به زمین گذاشت تا بداند صدای پایی می آید یا نه. چون از این لحاظ خاطر جمع شد به طرف درختی پیش رفت و پس از ایم کورمال کورمال درخت را معاینه کرد، ده قدم از درخت دور شد و خاک زمین را کند و کوزه بزرگی از آن خارج نمود و پولهایی که در جیب داشت در آن ریخته و سپس راهی را که آمده بود بازگشت
  هاشم هم نامردی نکرده فی الفور   محتویات فرحبخش کوزه را به جیب خود جای کرد و به شهر مراجعت نمود. هاشم دیگر برای خودش آقا شده بود یعنی در جیبش پول داشت پول.
   چند روز بعد گذر هاشم از پشت مسجد سپهسالار  افتاد دید که عباس با حالت رقت باری در کنجی خزیده و به دنیای مافیها فحش می دهد. هاشم دلش به حال او سوخت و با خود گفت:
- حالا که پولهایش را کش رفته ام، اقلاً یک چیزی برایش بخرم!
با این نیت پاک به دکان کبابی رفته و یک نان سنگک دو آتشه و ده سیخ کباب با سایر مخلفات دستور داد تهیه کنند و خود آن را در سینی نهاده و به نزد عباس آورد و با لحن متشخصانه ای به او گفت:
- بیا فقیر این نون و کباب را بخور!
عباس دست دراز کرد و سینی را گرفت و گفت:
ـ الهی ای آقا! همان دستی که به من فقیر و بیچاره کمک کردی به ضریح امام رضا بند شود! من که چیزی ندارم، ولی جدم به تو عوض بدهد.
  - زود بخور سینی را بده ببرم.
- چشم قربون چشم.
عباس دست خود را به طرف نان پیش برد و قطعه ای از آن جدا کرد و کباب لای آن گذارده و به دهان خود برد. هنوز لقمه را فرو نبرده بود که مچ پای هاشم را محکم گرفته و فریاد زد:
آهای پدر سوخته ...خوب گیرت آوردم. مال مرا می خواستی بخوری...پدرت را در می آورم.
سپس نفسی تازه کرده با صدای بلند گفت:‌
- پاسبان ...پاسبان.... آهای مردم، ایها الناس، به دادم برسید ...این مردکه پولهای مرا بلند کرده است.
  هاشم بهتش زده بود. هر چه فکر کرد که از دست او فرار کند، میسر نشد، زیرا عباس او را مثل کنه چسبیده بود ...بالاخره پاسبان سر رسید و هر دو را به کلانتری جلب کرد.
هاشم در کلانتری به عمل خود اقرار کرد و از عباس پرسید:
از کجا فهمیدی که پولهای تو را من دزدیده ام؟ خیلی ساده ... هنگامی که نان و کباب را به دهان بردم گیر کرده و پایین نمی رفت و چون مال خودم از گلویم پایین نمی رود  و دانستم که این نان و کباب هم مال خودم است.
--------------------------------

 محمد زهری
نام: محمد
نام خانوادگی: زهری
محل تولد: تنکابن
تاریخ تولد: 1305
محل فوت: تهران
تاریخ فوت: 1373