سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم فرزندان دنیایند ، و فرزندان را سرزنش نکنند که دوستدار ما در خود چرایند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :24
بازدید دیروز :24
کل بازدید :336271
تعداد کل یاداشته ها : 128
103/2/9
9:4 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
داود ایموری[35]
حضرت مهدی (ع)کیست و برای چه در ادیان مختلف نام مبارک این امام غایب به صوررت مکرر امده است. باور شیعیان از وجود امام زمان از کجا سرچشمه می گیرد

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

 

ابوتراب جلی

 
  خروس بی محل      
  برگرفته از: - جلی، ابوتراب. «خروس بی محل» نهیب آزادی، دوره سی و سوم، شماره (1362)   
   
 
 
کلمات کلیدی: جلی - ابوتراب جلی - خروس بی محل
فتح الله خان خودمان دارای حافظه عجیبی است. اگر بگویم صدهزار بیت شعر از حفظ دارد اغراق نگفته ام. این آقا در هر مورد به هر مناسبتی شعری تحویل می دهد و هیج جا در نمی ماند، منتهی هیچکدام از این شعرها نه به مورد است و نه مناسب حال و نه در جای خود قرار گرفته است. حال چند نمونه خدمتتان عرض می کنم و بقیه را به قضاوت خودتان وا می گذارم:
  سه چهار سال پیش به یک مجلس عروسی دعوت داشتیم و خانواده های داماد و عروس بزن و بکوبی راه انداخته بودند. فتح الله خان که از مشاهده این جشن و سرور به هیجان آمده بود به آواز بلند گفت:
ـ به به! واقعاً چه وصلت فرخنده ای. تبریک عرض می کنم، به قول شاعر:

باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

سرم را بیخ گوشش گذاشتم و آهسته گفتم:
ـ فتح الله خان! دستم به دامنت، مواظب حرفهایت باش. آبروی ما را نریز، جای این شعر اینجا نبود.
فتح الله خان که سخت تحت تأثیر ساز و آواز قرار گرفته بود و بدون توجه به حرفهای من راهش را کشید و رفت جلوی عروس و داماد که پهلوی هم نشسته بودند وگفت:
ـ ای زوج خوشبخت، امیدوارم به پای هم پیر شوید چنانکه شاعر می گوید:
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است

چند وقت پیش، شب هفت مرحوم میرزا نصرالله بود. پس از قرائت فاتحه، فتح الله خان رویش را به طرف میرزا عبدالله پسر بزرگ آن مرحوم کرد و گفت:
ـ‌خداوند تازه گذشته را رحمت کند، واقعاً مردنازنینی بود. شریک غم شما هستیم و از خداوند برای بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل مسئلت می نمائیم. دنیا دار فناست چنانکه شاعر در این باره می فرماید:

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند، غم نخورم

به دیدن آقا مصطفی رفته بودیم که قصد زیارت مشهد مقدس را داشت. هنگام خداحافظی، فتح الله خان دستش را به گردن آقا مصطفی حلقه کرد، دو تا ماچ آبدار از صورتش برداشت و گفت:
ـ خوشا به سعادتت، مخصوصاً التماس دعا دارم، امیدوارم به سلامت برگردی و سوغاتی ما را فراموش نکنی به قول شاعر:

یاران و برادران، مرا یاد کنید
رفتم سفری که آمدن نیست مرا!

پریروز به عیادت حاج غلامرضا رفته بودیم که در بیمارستان بستری است. فتح الله خان زبان به دلداری گشود و گفت:
ـ حاج آقا هیچ جای نگرانی نیست. حالتان بحمدالله خوب خوب است، رنگ رویتان هم ماشالله هزار ماشاالله نشان سلامتی مزاجتان است، انشاالله همین دو سه روز به سلامتی از بیمارستان مرخص می شوی. شاعر می گوید:

ای که بر ما بگذری دامن کشان
از سر اخلاص، الحمدی بخوان

بالاخره طاقتم طاق شد، او را به گوشه ای کشیدم و گفتم:
ـ فتح الله خانً دیگر داری شورش را در می آوری، آخر این چه جوی دلداری دادن است؟ چرا شعر بی جا می خوانی؟ بیچاره حاج آقا را با حرفهای پرت و پلایت زهره ترک کردی!
فتح الله خان نگاه استفهام آمیزی به من کرد و گفت:
ـ نفهمیدم، کدام یک از شعرهایی که خواندم پرت و پلا بود؟ وزنش درست نبود؟ قافیه نداشت؟
گفتم:
ـ نه، برادر عزیز، همه چیزشان درست بود جز اینکه درجای خودشان قرار نگرفته بودند.
فتح الله خان یک مرتبه از کوره در رفت و گفت:
ـ این چه حرفی است می زنی؟ در این دنیا گل و گشاد چه چیزی سر جایش نشسته است؟ مگر خودت سر جایت نشسته ای؟ تو الان باید مشغول «چرتکه» انداختن باشی و حساب نخود و لوبیایت را برسی، اما بدبختانه از زور بیکاری داری با ادبیات ور می روی! از شما می پرسم جای پارک اتومبیل حسن آقا کجاست؟ البته خواهی گفت جلوی منزل خودشان بی زحمت تشریف بیاورید ببینید اینجا که اتومبیل خود را پارک کرده است جلوی دولتسرای ایشان است یا بنده منزل؟ چه خوب فرموده شاعر:

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
بهر طلب طعمه، پر و بال بیاراست

قدری دورتر برویم، بفرمائید ببینم، آفریقای جنوبی جای زعفران باجی است یا محل تولد «یان اسمیت» فلسطین چطور؟ تایمز لندن چه ارتباطی با بندر «هنگ کنگ دارد؟ چرا پایگاههای دریایی آمریکا در اقیانوس هند استقرار پیدا کرده اند؟ اینجاست که شاعر عنان اختیار از دست می دهد و می گوید:

ای دیو سپید پای در بند
ای گنبد گیتی، ای دماوند

آیا انصاف است این همه کارهای بی جا را ندیده بگیری و انگشت روی حرفهای من بگذاری؟
دیدم حق با فتح الله خان است و حرفهای حسابی می زند. گفتم:
ـ دوست عزیز! اینها که گفتی درست، ولی چاره چیست و چه کاری باید کرد تا این نابجائیها جای خودشان قرار بگیرند؟
گفت:
ـ راهش این است که مردم هر سرزمین دامن همت به کمر بزنند، جاروب بردارند و تمام این آشغالها را در زباله دان بریزند و جهان را از لوث وجودشان پاک کنند و اجازه ندهند خانه و کاشانه شاه محل تاخت و تاز تجاوزگران بشود، چنانکه شاعر شیرین سخن می گوید:


رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما فرود آ که خانه خانه توست
گفتم:
ـ فتح الله خان دیدی آخر سر هم خیطی بالا آوردی؟ ایا جای این شعر، اینجا بود؟!

شناسنامه ابوتراب جلی
نام: ابوتراب
نام خانوادگی: جلی
نامهای مستعار: رنجبر، خفی، خوشه چین، مجید کامروا، جلیل، رقم، رمق، ندا، شرر، ج، آراسته، فلانی، بازیگوش، مزاحم، میرزا کائنات، فیلسوف، علی ورجه، ونداد، و.....
محل تولد: دزفول
تاریخ تولد: (1277) 1327 هـ.ق

تاریخ وفات: 1377

86/12/10::: 4:4 ص
نظر()
  
  

کیومرث صابری

 
  شرایط ازدواج       
  برگرفته از: صابری، کیومرث. «شرایط ازدواج» توفیق ماهانه، دوره هشتم، شماره ششم (سال 1348)   
   
 
 
طنز:  از اداره که خارج شدم، برف دانه دانه شروع به باریدن کرد. به پیاده رو که رسیدم زمین،‌درست و حسابی سفید شده بود. یقه پالتویم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خیلی از زمستان باقی بود. با خود فکر کردم که اگر سرما همین طوری ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان حسابم پاک پاک است.

  وار خانه که شدم مادرم توی حیاط داشت رخت ها را از روی طناب جمع می کرد. از چندین سال پیش، هر وقت برف می بارید، با مادر شوخی می کردم که:

ـ ننه،‌ "سرمای پیرزن کش" اومد!

امروز هم تا دهان باز کردم همین جمله را بگویم؛ ننه پیشدستی کرد و گفت:

ـ انگار این سرما، سرمای عزب کشه، نیس ننه؟

  در خانه ما غیر از من، عزب اوقلی دیگری وجود نداشت پس ننه بعد از چند سال بالاخره متلکش را گفت! گفت و یکراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن کردم و از پشت شیشه، به برف چشم دوختم. از نگاه کردن برف که خسته شدم، در عالم خیال رفتم توی نخ دخترهای فامیل.

ـ ....زری؟ سیمین؟ عذرا؟ مهوش؟ پروین؟ .........راستی نکنه "ننه" کسی را در نظر گرفته که اون حرفو زد؟ از دخترهای فامیل آبی گرم نشد. باز در عالم خیال زاغ سیاه دخترهای محله را چوب زدم:

ـ"......سوسن؟ مهری؟ مرضیه؟ دکتر کبلا تقی؟ دختر جم پناه؟ دختر....؟

  اگر مادرم وارد اطاق نمی شد. خدا می داند تا کی توی این فکر و خیال ها می ماندم. ولی ورود او رشته افکارم را پاره کرد. همانطور که دستش را روی چراغ گرم می کرد گفت:

ـ ببینم زینت چطوره، هان؟ دختر آقا بالاخان؟!

می گویند دل به دل راه دارد، ولی آن روز برایم ثابت شد که ممکن است مغز به مغز هم راه داشته باشد.

ـ پس از قرار "ننه" فهمیده بود که من دارم راجع به اینها فکر می کنم....

گفتم ببین ننه تا حالا من هیچی نگفتم،‌ولی از حالا هر چی خواستی بکن..... ولی بالا غیرتاً منو تو هچل نندازی ها؟

گفت:

ـ هچل کجا بود ننه....یعنی من که توی این محله گیس هامو سفید کرده ام دخترهای محله رو نمی شناسم؟دختر آقا بالاخان جون میده واسه تو. هر وقت تو کوچه می بینمش خیال می کنم دستهاش تو دست توئه. اصلاً واسه همدیگه ساخته شدین!

ـ من حرفی ندارم، ولی بابش چی؟ اقا بالاخان دخترشو به آدم کارمند یه لا قبایی مثل من میده؟

ـ‌چرا نده ننه؟ ...دختر آقا بالاخان دیگه، دختر اتول خان رشتی که نیست!

ـ ولی هر چی باشه، "آقا بالاخان" هم کم کسی نیست. "آقا" نیست که هست، "بالا" نیست که هست. "خان" نیست که هست. پول نداره که داره....پس می خواستی چی باشه؟

ـ حالا نمی خواد فکر این چیزها را بکنی اون با من .......برم؟

ـ آره ....برو ناهار حاضر کن که خیل گشنمه!!

ـ برم ناهار حاضر کنم؟

ـ آره پس میخواستی چکار کنی؟

ـ می خواستم برم خونه آقا بالاخان با زنش زرین خانوم صحبت بکنم!

ـ به همین زودی؟

ـ به همین زودی که نه....عصری می خواستم برم.

کمی مکث کردم و گفتم:

خوب باشه!

ـ مادرم با خوشحالی رفت که ناهار را حاضر کند. من هم روی تخت دراز کشیدم تا درباره همسر آینده ام فکر بکنم........راستش سرما لحظه به لحظه شدیدتر می شد و من سردی تخت را بیشتر حس می کردم.......انگار همان "سرمای عزب کش" بود که ننه می گفت:

 

ننه از خانه آقابالاخان که برگشت حسابی شب شده بود، ولی توی تاریکی هم می شد فهمید که لب و لوچه اش آویزان است.

ـ ها چه خبر؟

مثل برج زهرمار توی اتاق چپید.

ـ نگفتم آقابالاخان کم کسی نیست؟ ....خوب چی گفت؟ در حالیکه صدایش می لرزید جواب داد:

ـ خودش که نبود، با زنش حرف زدم ....دخترش هم بود.

ـ مخالفت کرد؟

ـ مخالفت که نمیشه گفت...ولی گفتند دوماد! باهاس رفیقاشو عوض کنه. به سر و وضعش بیشتر برسه، شبها هم زود بیاد خونه که از حالا عادت کنه.

ـ دیگه چی گفتند

ـ پرسیدند خونه و ماشین داره؟ منم گفتم: ماشین ریش تراشی داره، ماشین سواری هم انشاالله بعداً میخره! برای خونه هم یه فکری می کنه، دویست چوق گذاشته توی بانک که باز هم بذاره ایشالله خونه هم بعد می خره!

ـ دیگه چی؟

ـ دیگه هم گفتند تحصیلاتش خوبه، ولی حقوقش کمه! یه تیکه ملک هم باید پشت قباله عروس بندازه، که سر و همسر پشت سر ما دری وری نگن!

ـ دیگه چی؟

ـ دیگه اینکه دخترم کار خونه بلد نیس، باهاس براش کلفت و نوکر بگیره!

ـ دیگه چی

ـ دیگه اینکه گفتند علاوه بر این اجازه بدین فکر هامونو بکنیم با پدرش هم حرف بزنیم، سه ماه دیگه خبرتون می کنیم!

من هم خداحافظی کردم اومدم.........

من هم با مادرم خداحافظی کردم و رفتم تا آن شب را به "بیعاری" با رفقا بگذرانم که اگر عروسی سر گرفت اقلاً آرزوی  "شب زنده داری" به دلم نمانده باشد.

 

تا سه ماه خبری نشد....روزهای آخر مهلت قانونی بود که طبق حکم وزارتی، به جنوب منتقل شدم، مادرم بار و بندیل را که می بست، به اقدس خانوم زن مرتضی خان همسایه بغلی سپرد که رأس مدت با زرین خانوم تماس بگیرد و نتیجه را بنویسد.

 

بعدها که نامه اقدس خانوم رسید، فهمیدم که در آخرین روز ماه سوم، زن اقابالاخان پیغام فرستاده: "اگر داماد دوستانش را هم عوض نکرد عیبی ندارد، ولی بقییه شرایط را باید داشته باشد!

چند ماه گذشت، باز هم نامه ای رسید که نوشته بود:

"زن آقابالاخان گفته به سر و وضعش هم نرسید مانعی ندارد، ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد.

ایضاً چند ماه دیگر نامه نوشت و اشاره کرد که:

"زن آقابالاخان گفته شبها هم اگر زود نیامد عیبی ندارد. ولی خیلی هم دیر نکند که بچه ام تنها بماند....ضمناً سایر شرایط را هم حتماً باید داشته باشد!"

....زمان به سرعت می گذشت، هر پنج شش ماه یک دفعه نامه اقدس خانوم می رسید و هر دفعه یکی از شرایط اولیه حذف شده بود:

...زن آقابالاخان خودش آمد خانه ما و گفت:

ـ "ماشین هم لازم نیست چون با این وضع شلوغ خیابانها آدم هر چی ماشین نداشته باشد راخت تر است!....ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد!"

....زرین خانوم توی حمام به من گفت: دیشب آقابالاخان می گفت خودمان خانه داریم نمی خواهد فکر آن باشد، ولی بقیه شرایط را حتماً باید داشته باشد.

....آقابالاخان و زنش دیشب پیغام دادند:

"از یک تکه ملک پشت قباله می شود گذشت ولی بقیه مسائل مهم است!"

....."امروز خود زینت را توی کوچه دیدم، طفلکی خیلی لاغر شده....می گفت: با حقوق کمش می سازم، ولی کلفت و نوکر را باید حتماً داشته باشد!...."

 

به درستی نمی دانم چند سال گذشت، ولی این را می دانم که دختر آقابالاخان به همان سنی رسیده بود که در تهران به آن "ترشیده می گفتیم!"

  ولی جنوبی ها به آن می گویند "خونه مونده....و اگر دختر های این سن، واقع بین باشند دیگر فکر شوهر را هم نمی کنند که هر وقت صدای زنگ خانه بلند می شود قلبشان بریزد پایین!......

 

داشتم قضیه را کم کم فراموش می کردم....علی الخصوص که اقدس خانوم هم نامه هایش را قطع کرده بود.....

....زندگی ام جریان طبیعی خودش را طی می کرد تا اینکه یک روز نامه ای به دستم رسید که خطش را تا بحال ندیده بودم.

با عجله پاکت را باز کردم نوشته بود:

"آقای برهان پور:

پس از عرض سلام، می خواستم به اطلاع شما برسانم که برای سرگرفتن ازدواج ما، کلفت و نوکر هم لازم نیست چون در این مدت در کلاس خانه داری تمام کارهای خانه را از آشپزی و خیاطی گرفته تا آرایش و گلدوزی یاد گرفته ام و دیپلمش را دارم.

منتظر جواب شما هستم، جواب، جواب، جواب، ....زینت"

 

فرداا وقتی پستچی شهر ما صندوق را خالی کرد، نامه دو سطری من هم توی نامه ها بود، همان نامه که تویش نوشته بودم:

"سرکار خانوم زینت خانوم!

نامه ای که فرستاده بودید زیارت شد، ولی به درستی نفهمیدم نظر شما از "آقای برهان پور" که بود؟ اگر منظور، احمد برهان پور است که کلاس اول دبستان درس می خواند و اهل این حرفها نیست، بنده هم که پدرش هستم ...و در خانه هم عزب اوقلی دیگری نداریم.

سلام بنده را به مامان و بابا برسانید.                            قربانعلی برهان پور"

 

راستی فراموش کردم بگویم که دو سه ماه پس از انتقال به جنوب، با یک دختر چشم و ابرو مشکی شیرازی آشنا شدم که نه درباره رفیقها و سر و وضع و دیر آمدنم حرفی داشت، نه خانه و ماشین و حقوق و یک تکه ملک برای پشت قباله می خواست.... و از همه اینها مهمتر اینکه پدر و مادرش هم "آقابالاخان" و "زرین خانوم" نبودند!

 شناسنامه کیومرث صابری

نام مستعار : گردن شکسته، لوده، میرزا گل ، گل آقا

محل تولد: فومن

تاریخ تولد: 1320

محل وفات: تهران

تاریخ وفات: 1383


86/12/10::: 4:3 ص
نظر()
  
  

منوچهر احترامی

 
  گاو شیرده      
  برگرفته از: دفترطنز حوزه‌هنری   
   
 
 

چنین گویند راقم این سطور که من مردی بودم پنجاه و شش ساله المشتهر به: «م. پسرخاله» و مرا علم اندک بود و حلم بسیار، و در هر جمعى که بودمی، دیگران گفتندی و من شنودمی، و مرا سبلتی بود، نیکو سبلتی و هر ناملایم که بدیدمی و بشنیدمی و فهم کردمی، تأثیر از آن نپذیرفتمی و از جای نجنبیدمی، به جهت آن سبلت، که این همه از زیر آن در توانستمی کرد و مرا دوستی بود به غایت نق نقو و هر بار که در محضر من آمدی، چندان شکایت از اهل جهان کردی که مرا چرت در ربودی.

گاه گفتى: فرزندانم مرا در زحمت مى دارند و رنجه مى کنند که اصغرى رایانه پنتیوم خواهد و اکبرى کفش و لباس فوتبال، و اگر گویم: نستانم که گران است آن گوید: بیگانهاى با علم، و این گوید: در تو ظن مخالف خوانى مى رود که دولت همه در فکر فوتبال است و تو در اندیشه جمع مال.

باز گفتى: آن سازمان، قبض مى فرستد که این صورت مصرف برق است + تله ویزان، و آن دیگر گاز و آن دیگر آب و آن دیگر تلفن، و چون مى پردازم، شهردارى عوارض مى طلبد و دارایى مالیات؛ و اگر گویم: این همه نتانم پرداخت، گوید: تو را با شهردارى چه دشمنى است و با دارایى چه خصومت؟

باز گفتى: چون سال نو شود، آن شورا بى سببى بیست درصد و سى درصد بر قیمت کالا بیفزاید و مرا گوید: بپرداز و من تورم را مهار خواهم کرد.

و من هیچ ندانم که مرا بدین بضاعت اندک و چندین مدعى کاردیده چه باید کرد و آخر کار من، بارى به کجا انجامید خواهد؟

گفتم: من نیز ندانم، اما مرا چهل ساله دوستى است، نام وى «خواجه حسن گنابادى» و او مرا قصهاى گفت، شیرین قصهاى. تو را بازگویم اگر بشنوى و قیاس کار خود از آن گیرى.

گفت: بشنوم.

گفتم: خواجه حسن گفت: روستایى، گاو شیرده داشت سحرگاهان چون از خانه بیرون خواستى شد، نزد گاو رفتى و قدرى از شیر وى بدوشیدى در کاسهاى و به بازار بردى و بفروختى و بهاى آن به توتونچى دادى و توتون بستدى و در چپق نهادى و دود کردى تا شام.

چون وقت چاشت در رسید، زن از خواب برخاستى و نان پخته نکرده بودى و دوشاب نساخته. نزد گاو رفتى و قدرى از شیر بدوشیدى و به بازار بردى و بفروختى و بهاى آن به بقال و نانوا دادى و نان و دوشاب بستدى و به خانه آوردى و فرزندان را گفتى: بخوریت از این نان و دوشاب، و مادر فداى شما باد.

و آن اصغرى چون نان و دوشاب خوردى و به مدرسه رفتى، سنگى بپراندى و شیشه را بشکستى و آقاى مدیر وى را گفتى: در حال، تاوان بیاور و اگر نه، تو را از مدرسه اخراج کنم . اصغرى، دزدیده نزد گاو رفتى و قدرى بدوشیدى و پنهان به بازار بردى و بفروختى و تاوان شیشه بدادى.

نیمروز، اصغرى از صحرا بازآمدى گرسنه. نزد گاو رفتى، بدوشیدى و بفروختى و ساندویچ سوسیس خوردى با نوشابه و آشغال نمکى.

عصرگاهان، همسایه بیامدى و دیگران بیاوردى که بچه مریض است و شمهاى بدوشیدى و ببردى.

شبانگاه، روستایى به خانه آمدى خسته و چاى ناخورده. نزد گاو رفتى و بدوشیدى و بفروختى و بهاى آن به قهوه چى دادى و چاى بستدى و بخوردى.

گاو گفت: من روزى ده نوبت تو را شیر مى دهم؛ تو روزى یک نوبت مرا غذا ده. گفت: ندهم. گفت: کمتر بدوش که آخر این ته چاه آرتزین است. گفت: درنگر که مرا نان خور بى شمار است و هزینه بسیار، و مرا ممکن نباشد که از شیر تو درگذرم و بهره نبرم، و همچنان مى دوشید تا خشک ششد. پس پیش انداخت و به قصاب برد و بفروخت که: این ضایع است و تیمار را نشاید. تمة!


  
  
 

سیداشرف الدین حسینی

 
  کباب و عریضه مرغ ها و خروس ها      
  برگرفته از: عمران صلاحی / یک لبخند و هزار خنده    
   
 
 

کباب : بدان که آدمیان از گوشت چرندگان و پرندگان انواع و اقسام کبابها می سازند از قیبل آهو، تیهو، بره، کبک، دراج، مرال، گلوکوهی، قرقاول، مرغ، جوجه. بعضی را روغن می زنند، بعضی را با آب لیمو قرمز می کنند و هرکدام از این گوشتها بوی مخصوص دارد.
  اما هیچ کدام از این کبابها بوی گوشت گوسفند شیشک و بره را ندارد. واقعاً بوی کباب بعضی اوقات معرکه می کند. معروف است(پولداران کباب، بی پولان دود کباب) بوی کباب شیشک هرقدر هم دور باشد باز به دماغ آدم برمی خورد.
  این مسئله معلوم است که چند سال پیش از این بوی کباب ملت پرستی و مشروطه خواهی به دماغ جوانهای ایرانی برخورد.
اینها نیز از خواب غفلت بیدار شده، از زیر لحاف بیرون آمدند به هوای بوی کباب بلند شدند که شاید یک سیخ از آن کباب قسمت آنها بشود اما دیدند که خیلی خیلی خیلی زحمت دارد. یواشکی برگشتند دوباره زیر همان لحاف قدیم یپنهان شدند. حالا از همان ها می پرسیم که آقایان آخر کباب خوردید؟ در جواب می گویند که: «به هوای بوی کباب رفتیم، دیدیم خر داغ می کنند.»
عریضه محرمانه
خدمت آقای اشرف الدبن الحسینی در کمال احترام عرض می نمایم دیشب در یک خانه ای میهمان بودم. کتاب شاه نعمت الله مرحوم را می خواندند که بعد از این دنیا بهشت برین خواهد شد. و از کتاب دانیال هم استخراج کرده ا ند که در هزار و سیصد و پنج خلق آسوده و راحت می شوند.
  رفیق ما جعفر آقا شروع کرد به قاقه قاه خندیدن. من در کمال اوقات تلخی به او گفتم: ـ خنده بی موقع چه معنی دارد. مگر العباذ یالله قلیان حشیش کشیده ای؟ 
  باز خندید به من جواب داد گفت: تو بمیری من تا به حال قلیان حشیش نکشیده ام، ولی از این حرفها خنده ام می گیرد. این حرفهای شما خیلی شباهت دارد به حرفهای قزوینی ها و اصفهانی ها و
کاشانی ها.  
قزوینی به زنش گفت: «وقتی که خانه ما نان هست، پنیر نیست، وقتی که پنیر هست نان نیست. وقتی که نان و پنیر هر دو هست، من نیستم تا بخورم.»‌
اصفهانی به زنش گفت: «اگر پیاز و روغن و نان لواش و چوب سفید می داشتیم یک اشکنه خوبی درست می کردیم اما چه فایده یک پول سیاه نداریم.»
کاشی از زنش پرسید : «گرسنگی بدتر است یا تشنگی؟»
زنش گفت: «بی ادبی است دست به آبت نگرفته بود که هر دو را فراموش کنی.»
حالا به عینه حکایت ماست. زمان قدیم که فراوانی نعمت و ارزانی بود ما نبودیم  بعد از این دنیا بهشت می شود، ما نیستیم.
کفن ما همه صد چاک شده
بدن نازک ما خاک شده

عریضه مرغ ها و خروس ها
غوت غوت غوت «غوغولوغوغو»
  آقای نسیم شمال قربون دست و پنجه ات همه مون. چرا که خوب زورنومه می نویسی. صاف و پوست کنده بی شیله پیله از فقرا و ضعفا حمایت می فرماید.
  دیشب گذشته ما جماعت مرغ و خروس کمیسیونی در (یاخچی آباد) تشکیل دادیم. کلاه خودمان را قاضی کردیم. گفتیم چه کنیم که اولیای امور به حکم انصاف بر ما ترحم نمایند. بالاخره بعد از قال و مقال همه رای دادند که به (نسیم شمال) عریضه بنویسیم، بلکه این ظلم هولناک از سرمان رفع شود.
  چون خوردن تخم مرغ و گوشت مرغ و خروس برای نوع بشر حلال است، ما هم در محکمه استیناف قضا و قدر محکوم شده عرضی نداریم. در عروسی و عزا همیشه فدای مشتهیات بنی آدم هستیم. قربون شکمشون هم می رویم. بخورید نوش جان شما؟؟؟ حال خوب است این بی انصافها که همه روزه ما را قربان شکم خودشان می نمایند، لااقل در هنگام حمل و نقل، ما را (زنده به دار نیاویخته) یعنی حلق آویز و معلق ننمایند. آخر ما هم جان داریم. ما مرغان نیز خدا را حمد و تسبیح می نماییم.
  اقلاً ما بیچارگان را با آسودگی حمل و نقل کنند که خون در گلوی ما نریزد و نفس مون قطع نشود.
  آن وقت زیر کرسی و پای بخاری می نشینید و از ما شکایت می کنند که تخم مرغ چرا جفتی دو عباسی است. مرغ در بادکوبه چرا هر قطعه هفتاد منات شده و گوشت گروانکه چرا پنج قران است.
  آخر ای بی انصافها شما که ما را می خورید دیگه چرا با زجر می کشید. ما که حرف سیاسی نزدیم.. ما که از همدان و کرمانشاه صحبت نکردیم. ما که به آوج و ساوج نرفتیم ما که از قطع روابط آلمان و امریکا دم نزدیم.
  امید است که اداره جلیلیه نظمیه مراعات این اندازه انصاف را درباره ما مبذول فرموده این ظلم فاحش را از سر این زبان بسته ها مرتفع فرماید. تا ما ها نیز آسوده خاطر به (غوت غوت غوت)  و (غوغولی غوغو) مشغول شده در رنگین کردن سفره اغنیا و میز دولتمندان اهتمام لازم مرعی شود و ادبیات بی نظیر آن دانشمند را از فسنجان و جوجه کبابی خود منقش نماییم تازه به تازه (اقل غوغولی غوغو).
می ترسم
ـ می ترسم، می ترسم، می ترسم.
ـ آیا از خدا می ترسی؟
ـ خیر، خداوند ارحم الراحمین است، به بندگان رحم می فرماید.
ـ آیا از پیغمبر می ترسی؟
ـ خیر، خیر، پیغمبر رحمة للعالمین است شفاعت خواه امت است.                                            
ـ پس از چه می ترسی؟ هاهاها، پس از چه می ترسی هه هه هه.
ـ از فیل می ترسم.
ـ ای بابا خدا پدرت را بیامرزد. تهران که فیل ندارد. یک فیل هم داشتیم که در عهد قدیم داندانش شکست، سه سال قبل خرقه تهی کرد و مرحوم شد.
ـ ای بابا مگر خبر نداری که معنی فیل را ما تا به حال نمی دانستیم( فیل یعنی دوست) الساعه در تهرون هزار فیل بیشتر داریم. از قبیل ورسفیل، انگفیل، آلمانفیل، عثمانفیل؛ پول فیل، پلوفیل، تفنگ فیل، فشنگ فیل ووو علاوه بر فیل، از همه چیز می ترسم. اگر بخواهم ازاخبار قم و ساوج بنویسم می ترسم، اگر بخواهم از تلخی و سیاهی نانها بنویسم، می ترسم اگر بخواهم امر به معروف کنم از بی نمازهایبیرون شهر می ترسم. مختصر از هر چیز می ترسم. از عرق خور گردن گلفت می ترسم. از آخوند می ترسم. از درویش می ترسم. چه کنم، ترس برادر مرگ است. می ترسم، می ترسم، می ترسم.
امضاء ترسو
حمام
آدم وقتی که داخل حمام می شود می بیند که در حمام «مساوات» برقرار است. یعنی همه لخت و عریان و همه به یک صفت موصوفند.
  آدم غریب که تازه وارد شهر شده همین که به حمام می رود، نمی شناسد که این آدم های عریان چه کاره هستند و چه صنعتی در دست دارند. چون در صورت ظاهر همه در صحن حمام عریان می باشند.
   اما همین که اینها از حمام بیرون آمدند و لباس پوشیدند، آن معلوم می شود که اینها چه کاره هستند. آن وقت چشمهای آدم غریب باز می شود می بیند که این آدم های عریان یکی ملا بوده یکی حمال بوده، یکی صاحب منصب بوده، یکی لوطی بوده، یکی آخوند بوده، یکی بقال بوده، یکی نمی دانم چه بوده، آن وقت می شود فهمید که در حمام «مساوات» موقتی بوده. بلکه هر کی در اصل حقیقت یک لباس مخصوص داشته.
   در سال 1337 وارد تهران شدم. در حین دخول، خیلی خوشحال گردیدم، زیرا که از ملا، تاجر، خان، روزنامه چی نفط چی، طلبه همه را همرنگ دیدم. همه می گفتند زنده باد مساوات، عدالت، مشروطه.
   خود به خود گفتم به به به ، جماعت مسلمین از خواب بیدار شده اند.
  در سنه 1328 و 1329 باز به تهران آمدم. دیدم آن آدمها یکی یکی از حمام بیرون آمده اند و هر کس لباس مخصوص خود را پوشیده. یکی می گوید بر مجلس فلام. یکی می گوید بر مشروطه بهمان....آن وقت فهمیدم که این صورت اصلی این شهر حمام بود، حالا همه لباس خود را پوشیده اند امروز حریف می خواهم صورت اصلی این آدمها را به ذهن خود بسپارد تا به اقتضای زمانه هر وقت خواستند به لباس دیگر درآیند، فوراً یخه شان را بگیرد بگوید تو بودی که پارک می ساختی، عمارت لاک می ساختی. تو بمیری اگر این دفعه به پوست شیر هم داخل شوید، نمی توانید ما را گول بزنید. ما پوست شما را در دباغخانه می شناسیم. ما دیگر جمیع شما را خوب شناختیم، به قول شاعر:
دل منه بر مردمان پول مست                لنگ حمام است،‌هر که بست، بست

امضاء: حمامچی

شناسنامه سیداشرف الدین حسینی
نام: اشرف الدین
نام خانوادگی: حسین معروف به نسیم شمال / گیلانی
نامهای مستعار: جوجه،‌ترسو، ملاحسرت، حلیمه،.....
محل تولد: قزوین
تاریخ تولد: 1287 هـ.ق (1250)
محل وفات: تهران
تاریخ وفات: 1313 ش

  
  

بهاءالدین خرمشاهی

 
  زیر تیغ استاد سلمانی      
  برگرفته از: فرار از فلسفه    
   
 
 

  زمان: 34 – 35 سال پیش؛ مکان: زادگاه من قزوین؛ و مکانی که این فیلم خاطره ای از آن گرفته
می شود، صحنه آرایشگاه استاد حسن سلمانی است. نوجوانی 15- 16 ساله بودم و طبق رسم زمانه، مانند همه بچه محصل ها، باید موری سرم را کوتاه نگه می داشتم و ناخنم را از زیر می گرفتم و جمعه ها حتماً همراه پدر بقچه و بندیل به حمام عمومی خزانه دار و جن خیز می رفتم که ایشان غسل جمعه را که مستحب مؤکد بود به جای آورند و بنده گرد و غبار فتیله شده هفتگی ناشی را از سگدوی فوتبال روزانه را از تن دور کنم. گویا در فاصله های دو هفتگی به سلمانی استاد حسن می رفتیم. برا ی آنکه تا موی سرمان از اندازه حدوداً دو سانتی متر بیشتر می شد ـ که به نوک انگشتان عصبی ناظم دبیرستان بند شود ـ روز شنبه با چوب خیزران مثل سرهنگی که درجه سرتیپی اش نیامده باشد و مدام سربازها را به بیگاری و نظافت در و دیوار پادگان بگمارد دق دل ناشی از زیادی و سنگینی کار و کمی و ناچیزی حقوق و عقب افتادن رتبه های اداری و خلاصه از محنت دخل و خرج نکردن همه و همه را سر ما پیاده می کرد و یک سلمانی قسی القلب را احضار می کرد که با کمک شاگرد یا شاگردانش با کوچک ترین اشاره ناظم روی سرمایه ـ که مویش به شیوه غیرقانونی، ا زحدود دوسانتی متر تجاوز کرده بود و
می رفت که کاکل گونه ای شود و در ژیگول ساری قیافه ما مؤثر واقع شود ـ با ماشینِ صفر یا نمره یک، یک چهار راه جگرخراش باز کند. مثل کاری که در حق بعضی مجرمان می کنند و جز تعزیرات است.
  خلاصه پدرم هم مشتری استاد حسن بود. و گاه ما را تحت الحفظ به سلمانی می برد و گاه پول می داد و مستقلاً و به تنهایی، یا با برادرهای دیگر می فرستاد. دستمزد اصلاح سر در آن سال ها دوروبر 5 ریال بود. هر وقت  که جدا می رفتیم 2 ریالش را کش می رفتیم که استاد حسن می فهمید و تلافی اش را این طوری به سر ما در می آورد که اولاً پنکه آهنی دست چرخانش را که به نیروی بازوی فرزند استاد سلمانی می چرخید، پشت سر گرمازده ما به حرکت پر سر و صدا و پر از صدای آهن و فولاد به گردش رد نمی آورد. تا پشت گردن ما عرق سوز شود بعد عرق کردن بن موها و زیر تیغ آفتاب کجتاب که طرف های عصر آرایشگاه را به کوره آدم پزی تبدیدل می کرد، باعث عذاب الیم می شد. ثانیاً از کندترین ماشین دستس اش استفاده می کرد که تیغه اش فقط برای گاز گرفتن موی سر فلک زده ما جان می داد، ثالثاً برای پشت گردن ما از پودر استفاده نمی کرد؛ اصولاً پودر و کرمهای معدود و ادوکلن سبز رنگ را برای دکور در ردیف جلوی آینه چیده بود و گاه به گاه در حق مشتری های غریب و خرپول و انعام ده مصرف می کرد و به این سو آن سو می چرخاند این کار بدون مهربانی و محابا و ملاحظه انجام می داد. مثل این که توی کله ما مغز محترمی نهفته نیست که یک روز به گردش قلمی، انتقام آن جفاکاری ها را بگیرد. خامساً حرفو زدن و سیاست و تفسیر اخبار روز را هم از ما دریع می داشت و گذاشته بود برای مشتری هایی که سرشان به تنشان می ارزید. طبعاً ما هم حتی المقدور نُطق نمی کشیدیم و به خاطر آنکه خائن خائف است، به خاطر کش رفتن یا کف رفتن آن 2 ریالی (دوزار = دوهزاری) هر بلایی را که بر سرمان می آورد بدون دم زدن و خم بخ ابرو آوردن تحمل می کردیم. تا یک روز زد و بنده در زیر تیغ استاد جسارت و جرأت حرف زدن پیدا کردم. ماه رمضان بود. طبعاً صحبت ها به نحوی با مسایل و مراسم سحر و سحری و افطاری و بلندی ساعات روز و سختی روزه و شکایت از تشنگی،‌که از گشنگی بدتر است و غیره ارتباط داشت. به قول بچه ها آمدم افه بیام گفتم «اوستا به این اذان هایی که سحرها می گویند گوش می دهید؟ )اوستا حسن سلمانی هم مغازه اش نزدیک و همسایه منزل بود و هم منزلش) گفت: «بله چطور مگه»‌گفتم: «والله چطوری بگم این چه اذان ناجوری است که سر می دهند؟ واقعاً انکرالاصوات است. اگر بوقلمون را زنده زنده پر بکنند صدایی که در می آورد بهتر از این است. مگر مجبورند این جور با این صدای نخراشیده و نتراشیده اذان بگن و مردن را زابرا کنند....»  گر تو قرآن بدین نمط خوانی / ببری رونق مسلمانی !» و خلاصه هر حدیث و حرف و حکمتی که در ذهن نوجوانم انباشته بود در جهت هجو آن اذان و اذان گو به کار بردم. گفتم «تازه حالا که همه رادیو دارند. افق قزوین هم که معلوم است چقدر (8- 9 دقیقه) با افق شرعی تهران فاصله دارد. واقعاً چه صدای جگر خراشی! مسمان نشنود ـ کافر نبیند»‌بعد ندانمکارانه و خمابگردانه،‌در حالی که نیشگون گرفتن های ماشین کندش را تحمل می کردم،‌بی گدار به آب زدم و پرسیدم: «راستی اوستا، نمی دانید کیه که سحرها اذان میگه؟»
  و توی آینه دنبال جواب گشتم. چهره استاد خفه و کبود می نمود. خنده ای از سر درماندگی سرداد که بناگوش هایش را به هم متصل کرد. سپس با حجب و حیایی بی سابقه گفت: «چرا خود من هستم که برای ثوابش اذان می گم.» از زور خیطی و خجالت احساس کردم پایه های صندلی دارد زیر بدنم تا
می شود و بدنم در حفره ای بی انتها وا می رود.

درباره ی بهاءالدین خرمشاهی

نام: بهاءالدین
نام خانوادگی: خرمشاهی
نامهای مسعار: بخ بخ میرزا
محل تولد: 1324


  
  

ابوالفضل زروئی نصرآبادی

 
  در بیان جدال با مدعی!      
  برگرفته از: تذکره المقامات/ ابوالفضل زروئی نصرآبادی   
   
 
 

حکایت :  یکی را دیدم در مجلسی نشسته و مباحثه در پیوسته، دهان به انتقاد گشاده و در پوستین دولتیان افتاده که: اینان جماعتی به ظاهر درویشند ودر باطن، صاحب ملک و ویلا در تجریشند.
قطعه:
این حدیثم به خاطر است که گفت           نیمه شب، یک نفر نهاوندی:

«کاش آنان که صاحب دِرمند                    التفاتی به ما نمایندی!»

  و از عوارض مکابینه نشینی» غرور است،‌نبینی که چون پشت «اُتول» نشینند احوال پیادگان نبینند؛ بَرجهند و بتازند و پا نهند و بگازند!

قطعه:

دوش که کوبیدی از عقب به ژیانم     شد سبب خرج و اعتذار و تأسف

 «تُند مران ای دلیل ره که مبادا»      باز، کنی با ژیان بنده، تصادف!  

چون سخن بدین جا رسانید، با خویش گفتم: نقض رأی خردمندان است نابینا بر سر چاه دیدند و آستینش نکشیدن؛ که گفته اندک «احذروا من الچاه و انی رأیت فی الچاه سود خاًگشاد!» و هم در این معنی گفته اند:
قطعه:

خوش آمد این سخن ما را، پریروز        که می فرمود بدجنسی کلک باز
چو می بینی که نابینا و چاه است        تو نیکی می کن و در چاهش انداز
   گفتم: «این گفتی خلاف شرط مروت است و ناقص اصوات فتوت که اهل دولت گرچه به ظاهر غرق تتمند، در باطن، غمگسار مردومند.

قطعه فی التنبیه!

  ای که محرم و فقیری، گله از بخت مکن                  هر چه زرفت شده، بستان و بنه بر سرچشم
حسرت زندگی دولتیان نیز مخور                              که غم بیش و کم و سود و زیان، یعنی پشم
   و بزرگی و دولت، بت طالع و جوهر آدمی است، چنان که در امثال چینی آمده است:
یعنی: «قبای وزارت، اگرچه ساسون خورش زیاد است بر تن بیچارگان گشاد است.»

ایضاً قطعه:

در طالع تو نیست جز افلاس، ار رفیق                       بیخود چه می بری به بزرگان قوم، رَشک
آن می شوی که جوهرت از آن سرشته اند                کاَز نی، شکر برآید و از مشک دوغ : کشک»
  گفت«آری،‌لیکن قابی خدمت می پوشند تا در رفع مضایق بکوشند، نه آن که از ثدیِ خلایق بدوشند!
بیت:‌

مَر  این گّله را فکر تیمار باش          شبانی نه مختص دوشیدن است
   دیروز نکردند، که: «اضطرار موقعیت جنگی است.» و امروز نکنند، که: «هنگامه تهاجم فرهنگی است!»
قطعه:

یادت آید که چند روزی پیش     می شدی سوی خانه با شادی
گفتم: از راه لطف چیزی ده!     لب گشودی و وعده ام دادی!»
   گفتم: «چه حجت از این محکمتر که درد مردمان؛ گوش می کنند؟ گفت: «چه حاصل؟ که
می شنوند و فراموش می کنند!»

بیت:

              طبیبا، رو، مَنِه بر قلب من گوش                  و گر هِشتی، مکن درمان فراموش
  چون به مباحثه با او برنیامدم، گریبانش گرفتم، زنخدان گرفت.
و ایضاً بیت:‌

نه پروای پاسخ، نه یارای گفت      که دشمن قوی بود و گردن کُلفت!
  مُشت در پهلویم کوفت، چنک در مویش زدم، دندان مصنوعیم به مشت آهنین شکانید!

بیت مصنوعی!

مرا شکست و فروریخت هر چه دندان بود!           که نرخ هر عددش سی هزار تومان بود!
  چون دیدم که سنبه پر زور است و ادامه دعوا از مصلحت دور است، لاجرم دست از درشتی کشیدم و زیر لب نالیدم که: «ای ملا، ننشستی تا گریبانت دریدند و حسابت رسیدند!»

قطعه:

«بلوف زدی و نپنداشتی که آخر کار                              رسد کسی که به خوبی دهد جواب تو را
حساب کار نکردی و می ندانستی                               کـه مـدعی برســد لاجــرم حساب تــو را
    این حکایت آوردم تا آنان که اهل بحثند، درس کُشتی کج و کاراته بخوانند تا در مباحثه در نمانند!

کتک اندر میان بحث ای دوست     تا نخوردی نمی کنی باور
که نخواهی به بحث شد پیروز     جز به تدبیر مشتِ زورآور!

 
ابوالفضل زروئی نصرآبادی
نام: ابوالفضل
نام خانوادگی: زورئی نصرآبادی
نامهای مستعار: ملانصرالدین، .....
محل تولد: ‌تهران
تاریخ تولد: 1348

  
  
 

محمد زهری

 
  طنز / از گلویش پایین نمی رفت      
  برگرفته از: یک لبخند و هزار خنده / عمران صلاحی   
   
 
 

عباس آقای یکی از گداهای برجسته شهر گداپرور تهران بود. بیش از عایدات کارمند دون اشل درآمد داشت و محتاج به دفتر دار و بانک و صندوق پس انداز نبود؛ زیرا چه دفترداری مطمئن تر و واردتر از خود و چه بانکی خاطرجمع تر از زمین بود.
  او پول های خود را در کوزه ای می ریخت و در زیر درختی واقع در بیرون دورازه دوشان تپه پنهان
می کرد.
  عباس علاوه بر عیوب مصنوعی چند عیب خدادادی هم داشت. مهم تر از همه این بود که عباس کور بود! نه کوری که هیچ جا را نبیند، بلکه کوری بود که اشخاص را از چند قدمی تشخیص می داد.
  روزی چند ساعت، آن هم بعدازظهر عباس پست خود را ترک می گفت، زیرا بالاخره عباس هم بشر بود. مگر بنده خدا نیست؟ مگر گدا بنده خدا نیست؟ مگر بندگان خداد هم در زندگی یک کار واحد ندارند؟
  عباس هم چند ساعتی که غیبت می نمود می رفت پول های خود را پنهان کند تا در آمدش از دستبرد دزد و سارق مصون بماند.
  هاشم ملقب به «شله» که چلاق و لنگ بود در مجاورت عباس به شغل پرافتخار گدایی مشغول بود. ولی درآمد سرشار عباس را نداشت،‌زیرا اولاً تازه کار بود و عباس چند پیراهن بیش از او پاره کرده بود و ثانیاً استعداد و نبوغ ذاتی عباس را نداشت!
  بارها شده بود که با حسرت به دست مردمی که پول به عباس می دادند نگریسته و از خدا تقاضا کرده بود که نقصی مانند عباس به او عطا کند! اما این دعا هم مانند میلیونها دعایی که در حق مردم کرده بود اجابت نمی شد.
  هاشم متعجب مانده بود که عباس با این همه درآمد پولها را چه کار می کند و بیشتر متعجب
می شد وقتی که می دید عباس هر روز چند ساعتی غیبش می زند. پس از مدتها تفکر و فشار به مغز کوچک خود به این نتیجه رسید که عباس پولها را در مکانی مخفی می کند.
  یک روز عباس برای پنهان کردن پولها راه بیرون دروازه دوشان تپه را در پیش گرفت، هاشم شل هم لنگان لنگان زاغ سیاه او را چوب زد!
  رفتند و رفتند تا از شهر خارج شدند. عباس پس از هر چند قدم یک بار به عقب نگاه می کرد و هاشم اطمینان داشت که عباس کور است و او را نخواهد دید. یک بار هنگامی که هاشم بیست قدمی او راه می رفت عباس به عقب برگشته و عصای خود را تکانی داد و با صدای تهدید آمیزی گفت:‌پدرسوخته ! چرا دنبال من می آیی؟!
  هاشم یکه ای خورد و با خود گفت نکند کوری او هم حقه بازی بوده و مرا دیده باشد لذا پا به فرار گذاشت و چند قدم دورتر شد به عقب برگشت و دید عباس بی خیال مشغول رفتن است.
  هاشم به خود جرأت داده و دوباره به تعقیب او پرداخت هنوز صد قدمی دیگر نرفته بود که این بار هم عباس عصای خود را دور سر گردانیده و گفت:
ـ پدر سوخته! باز دنبال مرا ول نمی کنی؟!
و فی الفور به راه رفتن پرداخت.
  بر هاشم حتم شد که عباس او را نمی بیند و این تهدیدها هم «بلوف» است که اگر احیاناً کسی در تعقیب او باشد ترسیده و بگریزد.
هاشم دلگرمابانه به دنبال او رفت این حرکت عباس چندین بار تکرار شد اما تأثیری در هاشم نبخشید. یک بار عباس گوش خود را به زمین گذاشت تا بداند صدای پایی می آید یا نه. چون از این لحاظ خاطر جمع شد به طرف درختی پیش رفت و پس از ایم کورمال کورمال درخت را معاینه کرد، ده قدم از درخت دور شد و خاک زمین را کند و کوزه بزرگی از آن خارج نمود و پولهایی که در جیب داشت در آن ریخته و سپس راهی را که آمده بود بازگشت
  هاشم هم نامردی نکرده فی الفور   محتویات فرحبخش کوزه را به جیب خود جای کرد و به شهر مراجعت نمود. هاشم دیگر برای خودش آقا شده بود یعنی در جیبش پول داشت پول.
   چند روز بعد گذر هاشم از پشت مسجد سپهسالار  افتاد دید که عباس با حالت رقت باری در کنجی خزیده و به دنیای مافیها فحش می دهد. هاشم دلش به حال او سوخت و با خود گفت:
- حالا که پولهایش را کش رفته ام، اقلاً یک چیزی برایش بخرم!
با این نیت پاک به دکان کبابی رفته و یک نان سنگک دو آتشه و ده سیخ کباب با سایر مخلفات دستور داد تهیه کنند و خود آن را در سینی نهاده و به نزد عباس آورد و با لحن متشخصانه ای به او گفت:
- بیا فقیر این نون و کباب را بخور!
عباس دست دراز کرد و سینی را گرفت و گفت:
ـ الهی ای آقا! همان دستی که به من فقیر و بیچاره کمک کردی به ضریح امام رضا بند شود! من که چیزی ندارم، ولی جدم به تو عوض بدهد.
  - زود بخور سینی را بده ببرم.
- چشم قربون چشم.
عباس دست خود را به طرف نان پیش برد و قطعه ای از آن جدا کرد و کباب لای آن گذارده و به دهان خود برد. هنوز لقمه را فرو نبرده بود که مچ پای هاشم را محکم گرفته و فریاد زد:
آهای پدر سوخته ...خوب گیرت آوردم. مال مرا می خواستی بخوری...پدرت را در می آورم.
سپس نفسی تازه کرده با صدای بلند گفت:‌
- پاسبان ...پاسبان.... آهای مردم، ایها الناس، به دادم برسید ...این مردکه پولهای مرا بلند کرده است.
  هاشم بهتش زده بود. هر چه فکر کرد که از دست او فرار کند، میسر نشد، زیرا عباس او را مثل کنه چسبیده بود ...بالاخره پاسبان سر رسید و هر دو را به کلانتری جلب کرد.
هاشم در کلانتری به عمل خود اقرار کرد و از عباس پرسید:
از کجا فهمیدی که پولهای تو را من دزدیده ام؟ خیلی ساده ... هنگامی که نان و کباب را به دهان بردم گیر کرده و پایین نمی رفت و چون مال خودم از گلویم پایین نمی رود  و دانستم که این نان و کباب هم مال خودم است.
--------------------------------

 محمد زهری
نام: محمد
نام خانوادگی: زهری
محل تولد: تنکابن
تاریخ تولد: 1305
محل فوت: تهران
تاریخ فوت: 1373