سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هفتاد گناه برای نادان آمرزیده می شود، پیش از آنکه یک گناه برای دانشمند آمرزیده شود . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :28
بازدید دیروز :51
کل بازدید :338540
تعداد کل یاداشته ها : 128
103/9/5
1:37 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
داود ایموری[35]
حضرت مهدی (ع)کیست و برای چه در ادیان مختلف نام مبارک این امام غایب به صوررت مکرر امده است. باور شیعیان از وجود امام زمان از کجا سرچشمه می گیرد

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

معصومه اشک می ریخت و پا به پای مادر از انباری به اتاق و از اتاق به حیاط می رفت. دلش می خواست بقچه مادر را باز کند، چادر از سرش بگیرد و به او بگوید که می تواند همیشه در این خانه بماند به او بگوید «این خانه مال توست. چشم من کور باید عصای پیری تو باشم.» دلش می خواست به او بگوید : «تا وقتیکه نفس می کشم کنیز دست به سینه تو هستم، ترا به خدا اینقدر غصه نخور . اینقدر فکر نکن.» به او بگوید...... معصومه در درگاهی نشسته بود و به آفتاب نگاه می کرد که انگار نمی خواست از لبه دیوار پایین بپرد. صدای کشیده شدن پای مادرش به روی پله ها بریده بریده شنیده می شد. از پله ها بالا میرفت، پایین می آمد، می ایستاد، نفس نفس می زد و باز به راه می افتاد انگار چیزی گم گرده بود.
شاید هنوز شش ماه نگذشته بود. معصومه به خانه برادرش رفته بود تا مادرش را بیاورد مادر آرام و صبور بساطش را جمع می کرد. از پله ها بالا و پایین می رفت. معصومه جلو در خانه منتظر ایستاده بود کاردش می زدی خونش در نمی آمد. از همسایه ها شنیده بود که پروانه، او را چند باز از خانه بیرون انداخته است. همسایه ها او را به خانه خود برده بودند. فکر
می کرد مادرش هنوز از کار نیفتاده بود چه آبرودار بود و چقدر از همسایه ها رودربایستی داشت. همیشه میگفت آدم آبرومند نباید سفره دلش پیش همه باز باشد.
مادرش همان طور از پله ها بالا می رفت و پایین می آمد و معصومه کنار در ایستاده بود پروانه رفته بود تو اتاق و رو نشان نمی داد. آن روز معصومه بلند بلند گفته بود.
«تف به غیرت برادرم! اگه مرد بود مادرشو نمی انداخت زیر دست عفریته از خدا بی خبری مثل تو. اون بدبخت زن نگرفته، شوهر کرده!»
و هر چه از دهنش درآمده بود به برادر و زن برادر گفته بود. بعد چنان در خانه را محکم به هم زده بود که صداش تن خودش را لرزانده بود. مدت ها بعد در حمام لکه های کبودی روی تن مادرش دیده بود پیرزن با من من گفته بود: «بی وقتی ام شده، ننه» معصومه سه ماه با زن برادر خود قهر کرده بود و قدم به خانه برادر نگذاشته بود. اما تو حمام زایمان جاری معصومه، چشمشان که به چشم هم افتاد، اول سرسنگین سلام و علیکی کردند و تا بعدازظهر دیگر همه چیز فراموش شده بود.
حالا مادرش داشت دوباره به همان خانه می رفت معصومه چاره ای جز این نداشت. دلش را غم گرفته بود. می دانست که مادرش دیگر نمی تواند در آن خانه بماند. همان شبی که او را به خانه آورده بود، شوهرش سگرمه هایش را در هم کرده بود. معصومه دلش شور می زد مواظب همه چیز بود. غذایی که شوهرش دوست داشت پخته بود. حوله را مثل همیشه دستش داد. چای برایش ریخت و لباس هایش را به جارختی آویزان کرد. پتویی به زیر پایش پهن کرد و رفت تا شام را حاضر کند. تمام این کارها را با چنان چاپلوسی ای می کرد که مرد را بیشتر به لجبازی می انداخت. خلق شوهرش تنگ تر بود و هیچ کدام از کارهای معصومه هم اثر نداشت. مادرش گوشه اتاق نشسته بود و با انگشت، حلوا به دهن نوه هایش
می گذاشت. شوهرش زیر چشمی انگشت خیس او را می پائید. معصومه می دانست که وقتی شوهرش سر لج بیفتد، تا زهرش را نریزد آرام نمی نشیند. فکر کرد پنج بار «اَمّن یُجیب» بخواند تا دهن شوهرش بسته شود.
«خدایا به خیر بگذرون. خدایا خودت کاری کن که غیظش بخوابه و شری به پا نشه.»
شروع به خواندن دعا کرد. سه بار خواند بار چهارم را تازه شروع کرده بود که لیوان آب از دست کوچک احمد لیز خورد. معصومه رشته های جاری آب را دید که به طرف بشقاب شوهرش سرازیر شد. دست مرد بالا آمد و محکم پشت دست احمد زد. صدای احمد بلند شد. معصومه به مادرش نگاه کرد. احمد نور چشم او بود. معصومه می ترسید مادرش دخالت کند مادر بلند شد دست احمد را گرفت و به طرف سفره کشید.
«بچه که نباید تا باباش دعواش کرد قهر کنه. پاشو بیا، پاشو بیا سر سفره غذاتو بخور وگرنه امشب از قصه خبری نیست.»‌
احمد با اخم پیش مادر بزرگ نشست. مادر بزرگ دوباره لیوان را پر از آب کرد و به دست او داد.
«سفت بگیر نیفته. هرکی از سفره قهر کنه، شیطون می ره تو جلدش.»
شوهر ش دیگر حرفی نزد و شروع به خوردن غذا کرد. او آدم بد اخلاقی نبود اما دست بزن داشت وقتی عصبانی می شد، معصومه یا بچه ها را به باد کتک می گرفت. بعد هم پشیمان می شد و یک گوشه ای کز می کرد و ساکت می ماند. فردا هم با بغلی پر از پاکت های میوه به خانه می آمد. اما از وقتیکه پیرزن به خانه آنها آمده بود بدخلقی اش بیشتر شده بود. اصلاً دیگر علت کتک زدنش، عصبانیت، خستگی و یا شیطنت بچه ها نبود. بی هیچ بهانه ای بچه ها را به باد کتک می گرفت. اگر معصومه جلو می رفت او هم کتک می خورد. انگار
می خواست مادرش را خون به جگر کند. انگار می خواست به مادرش بگوید :«از وقتی تو پا به این خانه گذاشتی، همه چیز این خونه به هم ریخته»
وقتی می خواست میانه را بگیرد کارشان به یکی به دو ختم می شد. شب گذشته بین دعوا، شوهرش از جا پرید:
«آخه به اون چه که به زندگی ما دخالت می کنه؟ من خودم می دونم بچه مو چه جوری تربیت کنم. اینقدر این دو تا را لوس کرده که دیگر نمی شه بشون حرف زد. دیگر نمی شه جلوشونو گرفت. من نمی خوام فردا احمد بشه لنگه پسر لندهورش. اگه اون می تونست بچه تربیت کنه، پسر خودشو اون طور بار نمی آورد که غلام حلقه به گوش زنش باشه»
معصومه با شوهرش به اتاق خود رفتند شوهرش داد و فریاد را ادامه داد. معصومه افتاده بود به گریه و گوشه لحاف را جلو دهن گرفته بود و هق هق می کرد. شوهرش پشت سر هم سیگار می کشید و در اتاق راه می رفت و به برادر و مادرش بد و بیراه می گفت:
«مگه من خون کرده ام. پسر گردن کلفتش راس راس راه می ره، من باید جور ننه پیرشو بکشم.»
معصومه گفت:
«خب منم دخترشم. چند سال اون نگهش داشته یه مدت هم نوبت ماست.»
شوهرش داد زد.
«وقتی گرفتمت، نگفتی یه پیر سگم رو قباله ته. ها نگفتی که؟
اشک به پهنای صورت معصومه ریخت.
«پیر سگ نیست، مادر منه. ترو بخدا یواش تر.»
«مادر اون تنه لش بیعار هم هست. وظیفه اونه نه من مردکه بی همه چیز مادرشو از خونه بیرون کرده وبال گردن ما انداخته.»
«برادرم تقصیر ندارد. خودت می دونی که زن بی انصافش همه این آتیشارو به پا کرده.»
«چه فرقی می کنه. اینجا هم که هست ماه به ماه نمیاد سر بزنه ببینه ننه اش مرده یا مونده. اون وقت این پیرزن نمک به حروم اونو بیشتر از تو می خواد.»
«خب پسر بزرگشه. من شونزده سال بیشتر نداشتم که از خونه اش اومدم بیرون. اون تمام عمر پیشش بوده.»
«حالا هاف هافشو آورده واسه من. اگر اینقدر عزیزشه خب بره پیشش که پس فردا که سرشو زمین می زاره همون پسر عزیزش چک و چونه اشو ببنده. پیرزن نمک نشناس نون منو می خوره از اون حمایت می کنه
معصومه به پای شوهرش افتاد.
اذان صبح وقتی معصومه برای نماز بلند شد مادرش را دید که سر روی زانو گذاشته و نشسته بود. انگار تمام شب نخوابیده بود. معصومه حس کرد مادرش حرف ها را شنیده. می دانست بعد از ماجرای دیشب، مادرش دیگر سر سفره دامادش نمی نشیند و بی سرو صدا خواهد رفت. صبح بعد از رفتن شوهر، مادرش به کارهای هر روزه خود مشغول شد. معصومه نگاهش می کرد. انگار از دیشب تا به حال کمرش خمیده تر و چین های صورتش بیشتر شده بود. نگاهش را از معصومه می دزدید و سر راه او قرار نمی گرفت. معصومه خودش را در آشپزخانه مشغول کرده بود اما حواسش پیش مادر بود. مادرش از پله ها بالا می رفت و پایین می آمد. با پای علیلش سر حوض می رفت دست هایش را آب می کشید. دوباره از جا بلند می شد و به طرف پله ها می رفت. می دانست که باید برود پا به پا می کرد. انگار دلش می خواست معصومه جلوش را بگیرد و به او بگوید که هز طور شده او را نگه می دارد. آخرش رفت گوشه حیاط. زیر آفتاب نشست و شروع کرد به باز کردن بافته های تارهای موی سپیدش کرد. شانه چوبی اش در کاسه آب کنار دستش تکان می خورد. آفتاب روی صورتش افتاده بود.
شوهر معصومه گفته بود سر راه به مغازه برادر او خواهد رفت. دلش می خواست تا قبل از آمدن برادرش، مادر آماده شده باشد. اما مادرش انگار فکر رفتن نداشت. نه اسباب هایش را جمع می کرد، نه بقچه اش را می بست. از آشپزخانه به جثه استخوانی و موهای سفید و حنابسته او نگاه می کرد. مادر بعد از مرگ پدرشان از تمام زندگی خود زده بود تا او و برادرش را بزرگ کند. در سرش گذشت: «مادرم چه عوض شده. خیلی عوض شده.» طاقت نیاورد در آشپزخانه بماند. به حیاط رفت و روبرویش نشست.
«مادر»
پیرزن سر بلند کرد و همان طور که موهایش را شانه می زد به چشم های دخترش نگاه کرد. معصومه دلش آتش گرفت. نه، او آن مادر نبود.
«مادر می خواستم بگم که...»
اما صدایش شکست. مادر همان طور نگاهش می کرد. بعد نگاهش را از صورت او گرفت و گفت:
«سپیده طفلکم، روزها خیلی تنهاس. باید برم یه سری بهش بزنم»
معصومه سرش را به زیر انداخت.
«فقط برا یه مدته. جوشش که خوابید خودم میام....»
هق هق گریه اش بلند شد. مادر یک دسته از موها را که باز کرده بود و شانه زده بود دوباره بافت و به دسته دیگر دست نزد. چارقدش را به سر کرد. از جا بلند شد و شروع کرد به جمع کردن اسباب و اثاثه خود. سعی می کرد که به معصومه نگاه نکند و ناراحتی اش را به رو نیاورد. اسکناس ده تومانی را که معصومه به او داده بود، در گوشه چارقدش گره زد و گفت:
«پروانه زیاد هم دختر بدی نیست. اگه شب ها ظرف ها را بشورم و نذارم برا صبح.....راستی ننه یادت نره، از اون شربت سینه بدی ببرم. شب ها یه خرده سرفه می کنم. سرفه که
می کنم، پروانه.....»
معصومه گفت:
«شربتت که تموم شده، هفته دیگه میام می برمت دکتر. شاید یه چیز بهتر بده واسه
سینه ات.»
«وای نه مادر، پارسال یه دوای تلخی داده بود مث دُمب مار. همه اش خلط از سینه ام
می اومد. پروانه بیشتر بدش می اومد. همین شربت خوبه. از همین برام بگیر.»
«باشه مادر.»
صدای زنگ در بلند شد رضا بود. معصومه از جلو در کنار رفت تا برادر بیاید تو.
«سلام آقا داداش. خوش اومدی. بفرمائین تو.»
«دستم به دامنت خواهر. الان با پروانه دعوا داشتم. قهر کرد و رفت خونه مادرش. سپیده هم رو دستم مونده. گذاشتمش پیش همسایه ها. گفتم تو یه فکری بکنی. اگه مادر چند هفته دیگه پیشتون بمونه تا پروانه رو راضی کنم.»
«آقا داداش به فاطمه زهرا اگر می تونستم نگهش می داشتم. اکبر آقا گفته اگه بیاد ببینه مادر اینحاست طلاقنومه مو می ده دستم. می دونی که چه آدم یه دنده ایه»
« می گی من چه کنم؟ یه عمر من نگهش داشتم. تو و شوهرت شش ماه هم نتونستین نگهش دارین.»
«آقا داداش من که اختیاردار خودم نیستم. ببرش بلکه بعداً اکبر آقا از خر شیطون پایین بیاد، بیام برش گردونم. غصه پروانه رو نخور. اون مادری که اون داره یه روز هم نگهش نمی داره.»
برادرش روی پله نشست و دیگر چیزی نگفت.
«بیا بریم تو اتاق. چرا اینجا نشستی خوب نیست»
«نه همین جا خوبه. می خوام برم هزار بدبختی دارم. کارمو ول کردم اومدم.»
معصومه رفت و با ظرف شیرینی برگشت. احمد و مریم به طرف دایی آمدند. او صورتشان رابوسید و از توی ظرف شیرینی برداشت و به دهانشان گذاشت.
احمد گفت: «دایی اومدی مادر بزرگو ببری؟»
صدای مادرش از درگاه اتاق بلند شد:
«الهی قربون قدو بالات برم. خوب شد اومدی مادر. می خواستم خودم بیام.»
«سلام مادر، حاضر شدی؟»
«سلام به روی ماهت یه چیزی بخور مادر. دهنت رو شیرین کن.»
معصومه گفت:
«حالا چه عجله ای داری. ترو خدا یه چیزی بخور، آقا داداش.»
برادرش یک شیرینی برداشت و از جا بلند شد.
«پاشو بریم مادر.»
مادر بسختی از جا بلند شد. روی پاهای علیلش تلو تلو خورد. معصومه زیر بازویش را گرفت و بقچه اش را به دستش داد.
معصومه کنار در کوچه ایستاد و به آنها نگاه کرد که در پیچ کوچه از پیش چشمانش گم شدند.
«دیدی آخرش قصه ماه پیشونیو تموم نکرد.»
مریم شیرینی نیم خورده اش را که که به طرف دهن برده بود برگرداند، نگاهی به توی ظرف شیرینی انداخت و گفت:
«آره کاش یه شب دیگه می موند.»


  
  
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

شیخ صنعان پیر صاحب کمال و پیشواری مردم زمان خویش بودو قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هر کس به حلقـ? ارادت او در می‌آمد از ریاضت و عبادت نمی‌آسود. شیخ خود نیز هیچ سّنتی را فرو نمی ‌گذاشت و نماز و روز? بیحد بجا می ‌آورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف ‌اسرار به مقام کرامت رسیده بود.

هر که بیماری و سستی یافتی
از دم او تندرستی یافتی

پیشوایانی که در پیش آمدند
پیش او از خویش بیخویش آمدند

چنان اتفاق افتاد که شیخ چندین شب در خواب دید که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتی سجده می ‌کند. از این خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواری در پیش دارد که جان بدر بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر بهنگام در این بیراهه قدم نهد راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخر الامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خذاک روم قدم گذاشتند و همه جا سیر می‌کردند تا ناگهان در ایوانی دختر ترسائی دیدند چون آفتاب درخشان:

هر دو چشمش فتنـ? عشاق بود
هر دو ابرویش بخوبی طاق بود

روی او از زیر زلف تابدار
بود آتش پاره ‌ای بس آبدار


هرکه سوی چشم او تشنه شدی
در دلش هر مژه چون دشنه شدی

چاه سیمتن بر زنخدان داشت او
همچو عیسی بر سخن جان داشت او

دختر جون نقاب سیاه از چهره برگرفت آتش به جان شیخ انداخت و عشقش چنان او را از پا در آورد که هر چه داشت سر بسر از دست داد. حتی ایمان و عافیت فروخت و رسوائی خرید. عشق بحّدی بر وجودش چیره شد که از دل و جان نیز بیزار گشت.
چون مریدان, او را به این حال زار دیدند حیران و سرگردان بر جای ماندند و از پی چار? کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هیچ پندی اثر نداشت و هیچ داروئی دردش را درمان نمی ‌کرد. تا شب همچنان چشم بر ایوان دوخته و دهان باز مانده باقی ماند. شب نه یک دم بخواب رفت و نه قرار گرفت. از عشق به خود می ‌پیچید و زار می ‌نالید.

گفت یارب امشبم را روز نیست
شمع گردون را همانا سوز نیست

در ریاضت بوده ‌ام شبها بسی
خود نشان ندهد چنین شبها کسی

همچو شمع ازتف و سوزم می ‌کشند
شب همی سوزند و روزم می‌ کشند

شب چنان به نظرش دراز می ‌آمد که گوئی روز قیامت است یا خورشید تا ابد غروب کرده است. نه صبری داشت تا درد را هموار کند و نه عقلی که او را به حال خویش برگرداند؛ نه پائی که به کوی یار رود و نه یاری که دستش گیرد:

رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه دردست این چه عشقست این چه کار؟

مریدان به گردش جمع شدند و به دلداریش زبان گشودند و هر یک راهی پیش پایش گذاردند. اما شیخ با استادی به هر یک جواب می‌گفت:

همنشینی گفت ای شیخ کبار
خیز و این وسواس را غسلی برآر

شیخ گفتا امشب از خون جگر
کرده ‌ام صدبار غسل ای بیخبر

آن دگر گفتا که تسبیحت کجاست
کی شود کار تو بی تسبیح راست

گفت آن را من بیفکندم زدست
تا توانم برمیان زنار بست

آن دگر گفتا پشیمانیت نیست
یک نفس درد مسلمانیت نیست

گفت کس نبود پشیمان بیش از این
که چرا عاشق نگشتم پیش از این

آن دگر گفتش که دیوت راه زد
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد

گفت دیوی کو ره ما می ‌زند
گو بزن, الحق که زیبا می ‌زند

آن دگر گفتا که با یاران بساز
تا شویم امشب به سوی کعبه باز

گفت اگر کعبه نباشد دیر هست
هوشیار کعبه شد در دیر مست

چون هیچ سخن در او کارگر نیامد یاران به تیمارش تن در دادند و با دلی خونین به انتظار حادثه نشستند.
روز دیگر شیخ معتکف کوی یار شد و با سگان کویش همطراز گشت و از اندوه چون موی باریک شد. عاقبت از درد عشق بیمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کویش را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت «ای شیخ کجا دیده‌ ای که زاهدان در کوی ترسایان مقیم شوند؟ از این کار درگذر که دیوانگی بار می ‌آورد.» شیخ گفت: «ناز و تکبر به یک سو نه که عشقم سرسری نیست‌, یا دلم را باز ده یا فرمان ده تا جان بیفشانم‌.

روی بر خاک درت جان می ‌دهم
جان به نرخ روز ارزان می ‌دهم

چند نالم بر درت در باز کن
یکدمم با خویشتن دمساز کن

گرچه همچون سایه ‌ام از اضطراب
درجهم از روزنت چون آفتاب.»

دختر با سختی پاسخ داد که: «ای پیر خرف گشته! شرم دار که هنگام کفن و کافور تست, نه زمان عشق ورزی! با این نفس سرد چگونه دمسازی می‌ کنی و با این پیری عشق بازی؟» شیخ از سرزنش دختر دل از جای نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستی در این کار ایستاده‌ ای نخست باید دست از اسلام بشویی تا همرنگ یار خویش بشوی. چون شیخ به این کار تن در داد دختر او را به قبول چهار چیز دعوت کرد: از او خواست که پیش بت سجده کند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ایمان بربندد. اما شیخ یکی از چهار را اختیار کرد, و میخوارگی را برگزید و از سه دیگر سرباز زد. دختر او را به دیر برد و جام می‌ به دستش داد. شیخ که مجلس را تازه دید و حسن میزبان را بی‌ اندازه, عقل از کف داد و جام می‌ از دست یار گرفت و نوش کرد. عشق و شراب چنان او را بیخود کرد که هر چه می ‌دانست از مسائل دین و آیات قرآن از یاد برد و جز عشق دلبر چیزی در وجودش باقی نماند و چون بکلی بیخویش گشت و از دست رفت خواست تا دستی برگردن یار بیفکند. دختر او را از خویش راند و گفت: «عاشقی را کفر باید پایدار.» اگر در عشقم پایداری باید کیش کافران را اختیار کنی تا بتوانی دست در گردنم بیندازی و اگر اقتدا نکنی این عصا و این ردا.
شیخ که عشق جوان و می ‌کهنه او را در کار آورده بود چنان شیدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود که یکبارگی به بت پرستی تن در داد و حاضر شد پیش بت مصحف بسوزاند.
دخترش گفت این زمان شاه منی
لایق دیدار و همراه منی

ترسایان از اینکه چنان زاهد و سالکی را به طریق خویش آوردند خشنود گشتند او را به دیر خویش رهبری کردند و زنار بر میانش بستند. شیخ یکباره خرقه را آتش زد و کعبه و شیخی را فراموش کرد. عشق ترسازاده ایمانش را پاک شست و به بت پرستیدنش و واداشت و چون همه چیز را از دست داد روی به دختر آورد و گفت:

‹‹ خمر خوردم بت پرستیدم زعشق
کس ندیدست آنچه من دیدم ز عشق

قریب پنجاه سال راه روشن در پیش چشم داشتم و دریای راز در دلم موج می ‌زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر میانم بست. اکنون تا چند مرا در جدائی خواهی داشت؟ “
دختر گفت: «آنچه گفتی راست است. اما ای پیر دلداده! می دانی که کابین من گران است و تو فقیری. اگر وصل مرا می ‌خواهی باید سیم و زر فراوان بیاری و چون زر نداری, نفقه ‌ای بستان و سرخویش ‌گیر و مردانه, بار عشق مرا به دوش بکش»
شیخ گفت: «ای سیمبر سرو قد! چه نیکو به عهد خویش وفا می ‌کنی! هر دم بنوعی از خویش می رانیم و سنگی پیش پایم می نهی. چه خونها از عشقت خوردم و چه چیزها در راهت از دست دادم. همـ? یاران از من روی برگرداندند و دشمن جانم شدند:

توچنین, ایشان چنان, من چون کنم
چون نه دل باشد نه جان, من چون کنم »

دل دختر بر او سوخت و گفت حال که سیم و زر نداری باید یک سال تمام خوکبانی مرا اختیار کنی تا پس از آن عمر را بشادی بگذرانیم. شیخ از این فرمان هم سر نتافت و خوکبانی پیش گرفت. یاران چون این شنیدند مات و حیران شدند و از یاریش رو برگرداندند و عزم کعبه کردند. از آن میان کسی نزد شیخ شتافت و گفت: «فرمان تو چیست؟ یا از این راه برگرد و با ما عزم سفرکن یا ما نیز چون تو ترسایی گزینیم و زنار بر میان بندیم یا چون نتوانیم ترا در چنین حال ببینیم از تو بگریزیم و معتکف کعبه شویم.» شیخ گفت «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر برنگردم و چون شما خود اسیر این دام نگشته ‌اید و از رنج دلم آگاه نیستید همدمی نتوانید کرد. ای رفیقان عزیز! به کعبه برگردید و به آنها که از حال ما بپرسند بگویید که شیخ با چشم خونین و دل زهر آگین عقل و دین و شیخی از دست داد و اسیر حلقـ? زلف ترسا دختری گشت.» این سخن گفت و از دوستان روی برتافت و نزد خوکان شتافت.
یاران با جان سوخته و تن گداخته به کعبه بازگشتند. شیخ در کعبه یاری شفیق داشت که بهنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جای از شیخ خالی دید حال او را از مریدان پرسید. ایشان آنچه دیده بودند, از عشق او به دختر ترسا و زنار بستن و خمر خوردن و بت پرستیدن و خوکبانی کردن, حکایت کردند. چون مرید آن قصه را تمامی شنید زاری در گرفت و یاران را سرزنش کرد که:
«شرمتان باد از این وفاداری! چه شد که به آسانی دست از او برداشتید و تنهایش گذاشتید و چون او را در کام نهنگ دیدید جمله از او گریختید. آیین حق ‌شناسی آن بود که جمله زنار می بستید و غیر ترسایی چیزی اختیار نمی کردید.» یاران گفتند: «چنان کردیم, اما چون شیخ از یاری ما سودی ندید صلاح خود را در آن دانست که از ما جدا شود و همه را به کعبه برگرداند.» مرید گفت: «بایستی به درگاه حق ملتزم شوید و شب و روز برای شیخ شفاعت کنید.»
آخر الامر جملگی بسوی روم عزیمت کردند و پنهان معتکف در گاه حق گشتند و شب و روز گریستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پروای نان و آب، تا از تضرع بسیارشان شوری در فلک افتاد و تیر دعایشان به هدف رسید و جهان کشف بر مرید یکباره آشکار شد و بر وی الهام گشت که شیخ گمراه از بند خلاصی یافته و گرد و غبار سیاه از پیش راهش برخاسته است. مرید از شادی بیهوش گشت و پس از آن به یاران مژده داد و جمله ‌گریان و دوان عزم دیدار شیخ خوکبان کردند. چون به او رسیدند، دیدند که خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائی شسته و از شرم جامه برتن چاک کرده است. جملـ? حکمت و اسرار قرآن که از خاطرش فراموش شده بود به یادش آمد و از جهل و بیچارگی رهائی یافت و چون نیک درخود نگریست سجد? شکر بجا آورد و زار گریست.
یاران دلداریش دادند و گفتند: «برخیز که نقاب ابر از چهر ی خورشید زندگیت برگرفته شد و خدا را شکر که از میان دریای سیاه راهی روشن پیش پایت گشوده گشت. برخیز و توبه کن که خدا با چنان گناه عذرت را می ‌پذیرد.» شیح باز خرقه در بر کرد و با یاران عزم حجاز نمود.
از سوی دیگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوری چون آفتاب در دلش تابید و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پی شیخ روان شو و همچنانکه او را از راه بدر بردی راه او را برگزین و همسرش بشو!» این الهام آتشی در جان دختر افکند و در طلب بیقرارش کرد چنان که خود را در عالمی دیگر یافت.

عالمی کانجا نشان راه نیست
گنگ باید شد زبان آگاه نیست
ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جای خود را به اندوه داد. نعره زنان و جامع دران ازخانه بیرو رفت و با دلی پردرد از پی شیخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته
می‌ نالید و نمی دانست چه راهی در پیش گیرد تا به محبوب برسد.

هر زمان می گفت با عجز و نیاز
کای کریم راه دان کارساز

عورتی درمانده و بیچاره ‌ام
از دیار و خانمان آواره ام

مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم

هرچه کردم بر من مسکین مگیر
دین پذیرفتم مرا بی ‌دین مگیر

خبر به شیخ رسید که دختر دست از ترسایی برداشته و به راه یزدان آمده است,شیخ چون باد به یاران به سویش باز پس رفت و چون به دختر رسید او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاک کرده یافت. دختر چون شیخ را دید یکباره از هوش رفت. شیخ از دیدگان اشک شادی بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وی انداخت خویش را به پایش افکند و راه اسلام خواست.

شیخ او را عرضـه ی اسلام داد
غلغلی در جملـه ی یاران فتاد

چون ذوق ایمان در دل دختر راه یافت به شیخ گفت: «دیگر طاقت فراق در من نمانده است. از این خاکدان پر دردسر می ‌روم و از تو عفو می طلبم. مرا ببخش.» این سخن گفت و جان به جانان سپرد.

گشت پنهان آفتابش زیر میغ
جان شیرین زو جدا شد ‌ای دریغ

قطره ‌ای بود او در این بحر مجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
86/12/10::: 3:50 ص
نظر()
  
  

عطار نیشابوری  
     
  چنین قضه که دارد یاد هرگر؟
چنین کاری گرا افتاد هرگز؟

رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مروارید گونش می گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی ‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می ‌کرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی ‌شد و فکر آیند? دختر پیوسته رنجورش می ‌داشت. چون مرگش فرار رسید, پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که این درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچکس را لایق او نشناختم, اما تو چون کسی را شایستـ? او یافتی خود دانی تا به هر راهی که می ‌دانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفته ‌های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.
روزی حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبز? بهاری حکایت از شور جوانی می ‌کرد و غنچـ? گل به دست باد دامن می ‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می ‌گذشت و از ادب سر بر نمی ‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته ‌های مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از میان همـ? آنها جوانی دلارا و خوش اندام, چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌ داشت؛ نگهبان گنجهای شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی ‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری
می کرد؛ گاه با چهره ای گلگون از مستی می گساری می کرد و گاه رباب می‌ نواخت, گاه چون بلبل نغمـ?خوش سرمی‌ داد و گاه چون گل عشوه و ناز می ‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید, آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر
می گریست و دلش چون شمع می گذاخت. پس از یک سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا در آورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند, اما چه سود؟

چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد

رابعه دایه‌ ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره‌ گری و نرمی و گرمی پرد? شرم را از چهر? او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دایه آشکار کرد و گفت:
چنان عشقش مرا بی ‌خویش آورد
که صدساله غمم در پیش آورد

چنین بیمار و سرگردان از آنم
که می ‌دانم که قدرش می ‌ندانم

سخن چون می‌ توان زان سرو من گفت
چرا باید زدیگر کس سخن گفت

باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد, به قسمی که رازش برکس فاش نشود, و خود برخاست و نامه ای نوشت:

الا ای غایب حاضر کجائی
به پیش من نه ای آخر کجائی

بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن

دلم بردی و گر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم

زتو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل از جان برنگیرم

اگر آئی به دستم باز رستم
و گرنه می ‌روم هر جا که هستم

به هر انگشت درگیرم چراغی
ترا می ‌جویم از هر دشت و باغی

اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
و گرنه چون چراغم مرده انگار

پس از نوشتن, چهر? خویش را بر آن نقش کرد و بسوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گوئی سالها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می‌ ساخت و به سوی دلبر می ‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق ‌تر و دلداده ‌تر می شد. مدتها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما بجای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند باخشونت و سردی روبرو گشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی درهم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:

که هان ای بی‌ دب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست

که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیراهن من

عاشق نا امید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز, این چه حکایت است که در نهان شعرم می ‌فرستی و دیوانه ‌ام می‌ کنی و اکنون روی می ‌پوشی و چون بیگانگان از خود
می رانیم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمی‌ دانی که آتشی که در دلم زبانه می ‌کشد و هستیم را خاکستر می ‌کند بنزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سرو کار داشته باشد. جان غمدید? من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانـ? این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی, دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه ‌ام دور شوی.»
پس از این سخن, رفت و غلام را شیفته ‌تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمن ‌ها می گشت و می خواند:

الا ای باد شبگیری گذرکن
زمن آن ترک یغما را خبرکن

بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و آبم ببردی

چون دریافت که برادر شعرش را می ‌شنود کلمـ? «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ روئی که هر روز سبوئی آب برایش می ‌آورد, تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ورگشت و سپاهی بی شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می‌ زد و دلاوریها می نمود. سرانجام چشم زخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همینکه نزدیک بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشیده ‌ای سواره پیش صف در آمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یکسر بسوی بکتاش روان گشت او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچکس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.
اما بمحض آنکه ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی ‌شتافتند دیّاری در شهر باقی نمی‌ ماند. حارث پس از این کمک پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گوئی فرشته ‌ای بود که از زمین رخت بربست.
همینکه شب فرا رسید, و قرص ماه چون صابون , کفی از نور بر عالم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه‌ای به او نوشت:

چه افتادت که افتادی به خون در
چون من زین غم نبینی سرنگون‌تر

همه شب همچو شمعم سوز دربر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

چه می ‌خواهی زمن با این همه سوز
که نه شب بوده‌ام بی‌سوز نه روز

چنان گشتم زسودای تو بی خویش
که از پس می‌ندانم راه و از پیش

دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در برخویش بسته

اگر امید وصل تو نبودی
نه گردی ماندی از من نه دودی

نامه مانند مرهم درد بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:

که: «جانا تا کیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری

چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان

اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دل افروز

زشوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این وز خود بی خویشتن شد»

چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت.
رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سـؤال و جوابها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, که به کمک حارث شتافته بود, رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودکی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویند? شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر, بی ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانکه بود بی ‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانکه نه خوردن
می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست‌.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنانکه گوئی چیزی نشنیده است‌. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می ‌جوشید و در پی بهانه ‌ای می‌ گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.
بکتاش نامه‌ های آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می ‌کرد یکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که از دیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث یکباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بربست. ابتدا بکتاش را بند آورد و در چاهی محبوس ساخت, سپس نقشـ? قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمین تن را در آن بیفکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان چنین کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی, بلکه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جوانی, آتش بیماری و سستی, آتش مستی, آتش از غم رسوایی, همـ? اینها چنان او را می ‌سوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش می ‌رفت و دورش را فرا می ‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می‌ برد و غزل ‌های پرسوز بر دیوار نقش می‌ کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می‌ شد چهره اش بی رنگ می ‌گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه پیکر چون پاره ای از دیوار بر جای خشک شد و جان شیرینش میان خون و عشق و آتش و اشک از تن برآمد.
روز دیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:

نگارا بی ‌تو چشمم چشمه ‌سار است
همه رویم به خون دل نگار است

ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی

چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی

چون از دو چشم من دو جوی دادی
به گرمابه مرا سرشوی دادی

منم چون ماهی بر تابه آخر
نمی ‌آیی بدین گرمابه آخر؟

نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه

سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون

به آتش خواستم جانم که سوزد
چه جای تست نتوانم که سوزد

به اشکم پای جانان می‌ بشویم
بخونم دست از جان می بشویم

بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد, ای یار گرامی

کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون

مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی

چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانـ? حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت .
نبودش صبر بی ‌یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه


86/12/10::: 3:49 ص
نظر()
  
  

ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بیژن

کیخسرو روزی شادان بر تخت شاهنشهی نشسته و پس از شکست اکوان دیو و خونخواهی سیاوش جشنی شاهانه ترتیب داده بود. جام یاقوت پر می‌ در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده بود. بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگی دل بر رامش و طرب نهاده بودند.

همه باد? خسروانی به دست
همه پهلوانان خسرو پرست

می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون دستـ? نسترن

سالاربار کمر بسته بر پا ایستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت که ناگهان پرده ‌دار شتابان رسید و خبر داد که ارمنیان که در مرز ایران و توران ساکن اند از راه دور به دادخواهی آمده اند و بار می خواهند. سالار نزد کیخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد. ارمنیان به درگاه شتافتند و زاری کنان داد خواستند:
شهریارا ! شهر ما از سوئی به توران زمین روی دارد و از سوی دیگر به ایران.
از این جانب بیشه ای بود سراسر کشتزار و پر درخت میوه که چراگاه ما بود و همـ? امید ما بدان بسته. اما ناگهان بلائی سر رسید. گرازان بسیار همـ? بیشه را فرا گرفتند‌, با دندان قوی درختان کهن را به دو نیمه کردند. نه چارپای از ایشان در امان ماند و نه کشتزار.
شاه برایشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرین نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشیدند پس از آن روی به دلاوران کرد و گفت: کیست که در رنج من شریک شود و سوی بیشه بشتابد و سر خوکان را با تیغ ببرد تا این خوان گوهر نصیبش گردد.
کسی پاسخ نداد جز بیژن فرخ نژاد که پا پیش گذاشت و خود را آماد? خدمت ساخت. اما گیو پدر بیژن از این گستاخی بر خود لرزید و پسر را سرزنش کرد.

به فرزند گفت این جوانی چر است ؟
به نیروی خویش این گمانی چر است؟

جوان ارچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر

به راهی که هرگز نرفتی مپوی
بر شاه خیره مبر آب روی

بیژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و خشنود ساخت. گرگین در این سفر پرخطر به راهنمائیش گماشته شد.
بیژن آماد? سفر گشت و با یوز و باز براه افتاد, همـ? راه دراز را نخجیر کنان و شادان سپردند تا به بیشه رسیدند, آتش هولناکی افروختند و ماده گوری بر آن نهادند, پس از خوردن و نوشیدن و شادمانی بسیار, گرگین جای خواب طلبید. اما بیژن از این کار بازش داشت و به ایستادگی و ادارش کرد و گفت: یا پیش آی یا دور شو و در کنار آبگیر مراقب باش تا اگر گرازی از چنگم رهائی یافت با زخم گرز سر از تنش جدا کنی. گرگین درخواستش را نپذیرفت و از یارمندی سرباز زد.

تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مر این رزمگه را کمر

کنون از من این یار مندی مخواه
بجز آنکه بنمایمت جایگاه

بیژن از این سخن خیره ماند و تنها به بیشه در آمد و با خنجری آبداده از پس خوکان روانه شد. گرازان آتش کارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان رساندند.
گرازی به بیژن حمله‌ ور گردید و زره را برتتش درید, اما بیژن به زخم خنجر تن او را به دو نیم کرد و همگی ددان را از دم تیغ گذراند و سرشان را برید تا دندانهایشان را پیش شاه ببرد و هنر و دلاوری خود را به ایرانیان بنمایاند, گرگین که چنان دید بظاهر بر بیژن آفرینها گفت و او را ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامی سخت هراسید و دربار? بیژن اندیشه ‌های ناروا بخاطر راه داد.

ز بهر فزونی و از بهر نام
به راه جوانی بگسترد دام

پس از باده گساری و شادمانی بسیار, گرگین نقشـ? تازه را با بیژن در میان نهاد و گفت در دو روزه راه دشتی است خرم و نزه که جویش پر گلاب و زمینش چون پرنیان و هوایش مشکبو است. هر سال در این هنگام جشنی برپا می شود, پریچهرگان به شادی می نشینند منیژه دختر افراسیاب در میانشان چون آفتاب تابان می ‌درخشد.

زند خیمه آنگه بر آن مرغزار
ابا صد کنیزک همه چون نگار

همه دخت ترکان پوشیده روی
همه سرو قد و همه مشکبوی

همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می به بوی گلاب

بهتر آنکه به سوی ایشان بشتابیم و از میان پریچهرگان چند تنی برگزینیم و نزد خسرو باز گردیم. بیژن جوان از این گفته شاد گشت و به سوی جشنگاه روان شد.
پس از یک روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادی گذراندند.
از سوی دیگر منیژه با صد کنیزک ماهرو به دشت رسید و بساط جشن را گسترد.
چهل عماری از سیم وزر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت.
همینکه گرگین از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بیژن گفت و از رامش و جشن یاد کرد. بیژن عزم کرد که پیشتر رود تا آئین جشن تورانیان را از نزدیک ببیند و پریرویان را بهتر بنگرد. از گنجور کلاه شاهانه وطوق کیخسروی خواست و خود را به نیکو و جهی آراست و بر اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانید و در پناه سروی جا گرفت تا از گزند آفتاب در امان ماند. همه جا پر از آوای رود و سرود بود و پریرویان دشت و دمن را از زیبائی خرم گردانیده بودند بیژن از اسب به زیر آمد و پنهانی به ایشان نگریست و از دیدن منیژه صبر و هوش از کف داد. منیژه هم چون زیر سرو بن بیژن را دید با کلاه شاهانه و دیبای رومی و رخساری چون سهیل یمن درخشان, مهرش بجنبید و دایه را شتابان فرستاد تا ببیند کیست و چگونه به آن دیار قدم گذارده و از بهر چه کار آمده است.

بگویش که تو مردمی یا پری
برین جشنگه بر همی بگذری

ندیدیم هرگز چو تو ماهروی
چه نامی تو و از کجائی بگوی

دایه بشتاب خود را به بیژن رساند و پیام بانوی خود را به او داد. رخسار بیژن چون گل شکفت و گفت: من بیژن پسر گیوم و به جنگ گراز آمده ‌ام, سرهاشان بریدم تا نزد شاه ببرم. اکنون که در این دشت آراسته بزمگهی چنان دیدم عزم بازگشت برگردانیدم.

مگر چهر? دخت افراسیاب
نماید مرا بخت فرخ به خواب

به دایه و عده‌ ها داد و جامـ? شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشید تا در این کار یاریش کند.
دایه این راز را با منیژه باز گفت. منیژه همان دم پاسخ فرستاد:

گر آئی خرامان به نزدیک من
برافروزی این جان تاریک من

به دیدار تو چشم روشن کنم
در و دشت و خرگاه گلشن کنم

دیگر جای سخنی باقی نماند‌, بیژن پیاده به پرده سرا شتافت. منیژه او را در بر گرفت و از راه و کار او و جنگ‌ گراز پرسید. پس از آن پایش را به مشک و گلاب شستند و خوردنی خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپرد? آراسته به یاقوت و زر و مشک و عنبر شادیها کردند و مستی‌ ها نمودند. روز چهارم که منیژه آهنگ بازگشت به کاخ کرد و از دیدار بیژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروی بیهوشی در جامش ریختند و با شراب آمیختند؛ بیژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماری خوابگاهی آغشته به مشک و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزدیک شهر رسیدند خفته را به چادری پوشاندند و در تاریکی شب نهفته به کاخ در آوردند و چون داروی هوشیاری به گوشش ریختند, بیدار گشت و خود را در آغوش نگار سیمبر یافت. از این که ناگهان خود را در کاخ افراسیاب گرفتار دید و رهائی را دشوار یافت بر مکر و فسون گرگین آگاه گشت و بر او نفرین ‌ها فرستاد, اما منیژه به دلداریش برخاست و جام می‌ به دستش داد و گفت:

بخورمی مخور هیچ اندوه و غم
که از غم فزونی نیابد نه کم

اگر شاه یابد زکارت خبر
کنم جان شیرین به پیشت سپر

چندی برین منوال با پریچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادی گذراندند تا آنکه دربان از این راز آگاه گشت و از ترس جان

بیامد بر شاه توران بگفت
که دخترت از ایران گزیدست جفت

افراسیاب از این سخن چون بید در برابر باد برخود لرزید و خون از دیدگان فرو ریخت و از داشتن چنین دختری تأسف خورد.

کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بد اختر بود

کرا دختر آید بجای پسر
به از گور داماد ناید ببر

پس از آن به گرسیوز فرمان داد که نخست با سواران گرد کاخ را فرا گیرند و سپس بیژن را دست بسته به درگاه بکشانند.
گرسیوز به کاخ منیژه رسید و صدای چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به میان خانه جست و چون بیژن را میان زنان نشسته دید که لب بر می‌ سرخ نهاده و به شادی مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشید که, ناپاک مرد

فتادی به چنگال شیر ژیان
کجا برد خواهی تو جان زین میان

بیژن که خود را بی سلاح دید بر خود پیچید و خنجری که همیشه در موزه پنهان داشت بیرون کشید و آهنگ جنگ کرد و او را به خون ریختن تهدید نمود. گرسیوز که چنان دید سوگند خورد که آزارش نرساند, با زبان چرب و نرم خنجر از کفش جدا کرد و با مکر و فسون دست بسته نزد افراسیابش برد. شاه از او بازخواست کرد و علت آمدنش را به سرزمین توران جویا شد. بیژن پاسخ داد که: من با میل و آرزو به این سرزمین نیامدم و در این کار گناهی نکرده ‌ام, به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده ‌ای براه افتادم و در سایـ? سروی بخواب رفتم, در این هنگام پری بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا کرد.
در این میان لشکر دختر شاه از دور رسید. پری از اهرمن یاد کرد و ناگهان مرا در عماری آن خوب چهر نشاند و بر او هم فسونی خواند تا به ایوان رسیدم از خواب بیدار نشدم.

گناهی مرا اندرین بوده نیست
منیژه بدین کار آلوده نیست

پری بیگمان بخت برگشته بود
که بر من همی جادو آزمود

افراسیاب سخنان او را دروغ شمرد و گفت می ‌خواهی با این مکر و فریب بر توران زمین دست یابی و سرها را بر خاک افکنی. بیژن گفت که ای شهریار پهلوانان با شمشیر و تیر و کمان به جنگ می‌ روند من چگونه دست بسته و برهنه بی ‌سلاح می ‌توانم دلاوری بکنم, اگر شاه می خواهد دلاوری مرا ببیند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترک یکی از زنده بگذارم پهلوانم نخوانند.
افراسیاب از این گفته سخت خشمگین شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مکافات بیاویزند. بیژن چون از درگاه افراسیاب بیرون کشیده شد اشک از چشم روان کرد و بر مرگ خود تأسف خورد, از دوری وطن و بزرگان و خویشان نالید و به یاد صبا پیامها فرستاد:

ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی زمن بر به شاه گزین


به گردان ایران رسانم خبر
وز آنجا به زابلستان برگذر

به رستم رسان زود از من خبر
بدان تا ببندد به کینم کمر

بگویش که بیژن بسختی درست
تنش زیر چنگال شیر نرست


به گرگین بگو ای یل سست رای
چه گوئی تو بامن به دیگر سرای

بدین ترتیب بیژن دل از جان برگرفت و مرک را در برابر چشم دید.
از قضا پیران دلیر از راهی که بیژن را به مکافات می رساندند گذر کرد و ترکان کمربسته را دید که داری بر پا کرده و کمند بلندی از آن فرو هشته اند, چون پرسید دانست که برای بیژن است. بشتاب خودرا به او رساند. بیژن را دید, که برهنه با دستهائی از پشت بسته, دهانش خشک و بیرنک بر جای مانده است. از چگونگی حال پرسید. بیژن سراسر داستان را نقل کرد. پیران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخیمان کمی تأمل کنند و دست از مکافات بدارند و شتابان به در گاه شاه آمد, دست بر سینه نهاد و پس از ستایش و زمین بوسی , بخشودگی بیژن را خواستار شد.
افراسیاب از بدنامی خویش و رسوائی که پدید آمده بود گله ها کرد:

نبینی کزین بی هنر دخترم
چه رسوائی آمد به پیران سرم

همه نام پوشیده رویان من
ز پرده بگسترد بر انجمن

کزین ننگ تا جاودان بر درم
بخندد همه کشور و لشکرم

سرانجام افراسیاب پس از درخواستهای پیاپی پیران راضی گشت که بیژن را به بند گران ببندند و به زندان افکنند و به گرسیوز دستور داد که سراپایش را به آهن و زنجیر ببندند و با مسمارهای گران محکم گردانند و نگون به چاه بیفکنند تا از خورشید و ماه بی‌ بهره گردد و سنگ اکوان دیو را با پیلان بیاورند و سر چاه را محکم بپوشانند تا به زاری زار بمیرد, سپس به ایوان منیژه برود و آن دختر ننگین را برهنه بی تاج و تخت تا نزدیک چاه بکشاند تا آنکه را در درگاه دیده است در چاه ببیند و با او به زاری بمیرد.
گرسیوز چنان کرد و منیژه را برهنه پای و گشاده سر تا چاه کشاند و به درد و اندوه واگذاشت. منیژه با اشک خونین در دشت و بیابان سرگردان ماند. پس از آن روزهای دراز از هر در نان گرد می‌کرد و شبانگاه از سوراخ چاه به پائین می ‌انداخت و زار می گریست.

شب و روز با ناله و آه بود
همیشه نگهبان آن چاه بود

از سوی دیگر گرگین یک هفته در انتظار بیژن ماند و چون خبری از او نیافت پویان به جستنش شتافت و هر چه گشت گم کرده را نیافت, از بداندیشی دربار? یار خود پشیمان گشت و چون به جایگاهی که بیژن از او جدا شده بود رسید, اسبش را گسسته لگام و نگون زین یافت, دانست که بر بیژن گزندی رسیده است. با دلی از کرد? خودپشیمان به ایران بازگشت. گیو به پیشبازش شتافت تا از حال بیژن خواستار شود. چون اسب بیژن را دید و از او نشانی نیافت مدهوش بر زمین افتاد, جامع بر تن درید و موی کند و خاک بر سر ریخت و ناله کرد:

به گیتی مرا خود یکی پور بود
همم پور و هم پاک دستور بود

از این نامداران همو بود و بس
چه انده گسار و چه فریاد رس

کنون بخت بد کردش از من جدا
چنین مانده ‌ام در دم اژدها

گرگین ناچار به دروغ متوسل شد که با گرازان چون شیر جنگیدیم و همه را برخاک افکندیم و دندانهایشان به مسمار کندیم و شادان و نخجیر جویان عزم بازگشت کردیم, در راه به گوری برخوردیم. بیژن شبرنگ را به دنبال گور برانگیخت و همینکه کمندبه گردنش افکند گور دوان از برابر چشمش گریخت و بیژن و شکار هر دو نا پدید شدند. در همـ? دشت و کوه تا ختم و از بیژن نشانی نیافتم, گیو این سخن را راست نشمرد گریان با او نزد شاه رفت و پاسخ گرگین را باز گفت. گرگین به درگاه آمد و دندانهای گراز بر تخت نهاد و در برابر پرسش شاه جوابهای یاوه و ناسازگار گفت.
شاه فرمود تا بندش کردند و زبان به دلداری گیو گشود و گفت: سواران از هر طرف می‌فرستم تا از بیژن آگهی یابند و اگر خبری نشد شکیبا باش تا همینکه ماه فروردین رسید و باغ از گل شاد گشت و زمین چادر سبز پوشید جام گیتی نمای را خواهم خواست که همـ? هفت کشور در آن نمودار است, در آن می‌نگرم و به جایگاه بیژن پی می‌برم و ترا از آن می آگاهانم.
بگویم ترا هر کجا بیژن است
به جام این سخن مرمرا روشن است

گیو با دل شاد از بارگاه بیرون آمد و به اطراف کس فرستاد, همـ? شهر ارمان و توران را گشتند و نشانی از بیژن نیافتند.
همینکه نوروز خرم فرا رسید گیو با چهر? زرد و دل پر درد به درگاه آمد و داستان جام را بیاد آورد. شهریار جام گوهر نگار را پیش خواست و قبای رومی ببر کرد و پیش جهان آفرین نالید و فریاد خواست و پس به جام نگریست و هفت کشور و مهر و ماه و ناهید و تیر و همـ? ستارگان و بودنیها در آن نمودار شد. هر هفت کشور را از نظر گذراند تا به توران رسید, ناگهان بیژن را در چاهی به بند گران بسته یافت که دختری از نژاد بزرگان به غمخواریش کمر بسته است. پس روی به گیو کرد و زنده بودن بیژن را مژده داد.

ز بس رنج و سختی و تیمار اوی
پر از درد گشتم من از کار اوی

زپیوند و خویشان شده نا امید
گدازان و لزان چو یک شاخ بید

چو ابر بهران به بارندگی
همی مرگ جوید بدان زندگی

جز رستم کسی را برای رهائی بیژن شایسته ندیدند. کیسخر فرمود تا نامه ای نوشتند و گیو را روانـ? زابلستان کرد, گیو شتابان دو روزه راه را یکروز سپرد و به زابلستان رسید. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بیژن زار خروشید و خون از دیده بارید زیرا که از دیر باز با گیو خویشاوندی داشت, زن گیو دختر رستم و بیژن نواد? او بود و رستم خواهر گیو را هم به زنی داشت. به گیو گفت: زین از رخش بر نمی ‌دارم مگر آنگاه که دست بیژن رادر دست بگیرم و بندش را بسوئی بیفکنم. پس از آنکه چند روز به شادی و رامش نشستند نزد کیخسرو شتافتند. کیخسرو برای رستم جشن شاهانه‌ ای ترتیب داد و فرمود تا در باغ گشادند و تاج زرین و تخت او را به زیر سایـ? گلی نهادند:

درختی زدند از بر گاه شاه
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه

تنش سیم و شاخش زیاقوت زر
برو گونه گون خوشهای گهر

عقیق و زیر جد همه برگ و بار
فرو هشته از شاخ چون گوشوار

بدو اندرون مشک سوده به می
همه پیکرش سفته برسان نی

بفرمود تا رستم آمد به تخت
نشست از بر گاه زیر درخت

کیخسرو پس از آن از کار بیژن با او سخن گفت و چار? کار را بدست وی دانست. رستم کمر خدمت بر میان بست و گفت:

گر آید به مژگانم اندر سنان
نتابم زفرمان خسرو عنان

گرگین نیز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرار گرفت. اما چون کیخسرو از نقشـ? لشکر کشی رستم پرسید پاسخ داد که این کار جز با مکر و فریب انجام نگیرد و پنهانی باید آماد? کار شد تا کسی آگاه نگردد و به جان بیژن زیان نرسد. راه آن است که به شیو? بازرگانان به سرزمین توران برویم و با شکیب فراوان در آنجا اقامت گزینیم. اکنون سیم و زر و گهر و پوشیدنی بسیار لازم است تا هم ببخشیم و هم بفروشیم.
پس از آن هفت تن از دلاوران و هزار سوار دلیر برگزید و براه افتاد. لشکریان را در مرز ایران گذاشت و خود با هفت پهلوان, همه با لباس بازرگانان به شهر توران روی آوردند. ده شتر بار گوهر و صد شتر جامعـ? لشکریان را حمل می‌کرد, چون به شهر ختن رسید در راه پیران و یسه را که از نخجیر گاه باز می‌گشت دید, جامی پراز گوهر نزدش برد و خود را بازرگانی معرفی کرد که عزم خرید چارپا و فروش گوهر دارد و از او حمایت خواست و جام پر گهر تقدیمش کرد. پیران چون بر آن گوهرها نگریست بر او آفرین کرد و با نوازش بسیار خانـ? خود دعوتش نمود. اما رستم اجازه خواست که جای دیگری بیرون شهر برگزیند, پیران وعده کرد که پاسبانان برای نگاهداری مال التجاره ‌اش برگمارد. رستم خانه ای گزید و مدتی در آن اقامت کرد, از گوشه و کنار برای خرید دیبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها در آن خانه به داد و ستد پرداخت.
روزی منیژه سر و پا برهنه با دیدگان پر اشک نزد رستم شتافت و پس از ثنا و دعا, با زاری و آه پرسید: ای بازرگان جوانمرد که از ایران آمده ای بگو که از شاه و پهلوانان, از گیو و گودرز چه آگاهی داری, هیچ نشنیده ای که از بیژن خبری به ایران رسیده باشد و پدرش چاره گر بجوید آیا نشنیده اند که پسرشان در چاه, در بندگران گرفتار است؟
رستم ابتدا بر این گفته ها گمان بد برد و خود را بظاهر خشمگین ساخت و گفت: نه خسرو می شناسم و نه گیو و گودرز را , اصلاً در شهری که کیخسرو است, اقامت ندارم.
اما چون گریه و زاری دختر را دید, خوردنی پیشش نهاد و یکایک پرسشهائی کرد, منیژه داستان بیژن و گرفتاریش را در آن چاه ژرف نقل کرد و خود را معرفی نمود:

منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیده تنم آفتاب

کنون دیده پر خون و دل پر ز درد
ازین در بدان در دور خساره زرد

همی نان کشکین فراز آورم
چنین راند ایزد قضا بر سرم

برای یکی بیژن شور بخت
فتادم ز تاج و فتادم زتخت

و در خواست کرد که اگر به ایران گذارش افتد و در دادگاه شاه گیو و رستم را ببیند, آنها را از حال بیژن آگاه سازد. رستم دستور داد تا خورشهای بسیار آوردند و از جمله مرغ بریانی در نان پیچید و در درونش انگشتری جای داد و گفت اینها را به چاه ببر و به آن بیچاره بده. منیژه دوان آمد و بستـ? غذا را به درون چاه انداخت. بیژن از دیدن آنهمه غذاهای گوناگون متعجب گشت و از منیژه پرسید که آنها را از کجا بدست آورده است. منیژه پاسخ داد که بازرگانی گرانمایه از بهر داد و ستد از ایران رسیده و این خورشها را برایت فرستاده است.
بیژن چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتری افتاد که مهر پیروز? رستم بر آن نقش بسته است. از دیدن آن خند? بلند سر داد چنانکه منیژه از سر چاه شنید و با تعجب گفت:

چگونه گشادی به خنده دو لب
که شب روز بینی همی روز و شب

بیژن پس از آنکه اورا به وفادرای سوگند داد راز را بر او فاش نمود و گفت که آن گوهر فروش که مرغ بریان داد به خاطر من به توران زمین آمده است. برو از او بپرس که آیا خداوند رخش است.
منیژه شتابان نزد رستم آمد و پیام بیژن را رساند. رستم چون دانست که بیژن راز را با دختر در میان نهاده است خود را شناساند و گفت: برو همینکه هوا تیره شد و شب از چنگ خورشید رهائی یافت برسر چاه آتش بلندی بر افروز تا به آن نشانه به سوی چاه بشتابم . منیژه بازگشت و به جمع آوری هیزم شتافت.

منیژه به هیزم شتابید سخت
چو مرغان بر آمد به شاخ درخت

چو از چشم, خورشید شد نا پدید
شب تیره بر کوه لشکر کشید

منیژه بشد آتشی برفروخت
که چشم شب قیرگون را بسوخت

رستم زره پوشید و خدا را نیایش کرد و با گردان روی به سوی چاه آورد هفت پهلوان هرچه کردند نتوانستند سنگ را بجنبانند, سرانجام رستم از اسب بزیر آمد.

زیزدان زور آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت راست

بینداخت بر بیشـ? شهر چین
بلرزید از آن سنگ روی زمین

پس کمندی انداخت و پس از آنکه او را به بخشایش گرگین واداشت از چاه بیرونش کشید.

برهنه تن و مو و ناخن دراز
گدازنده از درد و رنج و نیاز


همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجیر زنگار خورد

سپس همگی به خانه شتافتند و پس از شست و شوی, شترها را بار کردند و اسبها را آماد? رفتن ساختند. رستم منیژه را با دلاوران از پیش فرستاد و خود با بیژن و سپاهیان به جنگ افراسیاب پرداخت و پس از شکست او با اسیران بسیار به ایران بازگشتند. پهلوانان ایران چون خبر بازگشت رستم و بیژن را شنیدند به استقبال شتافتند و آنها را به درگاه کیخسرو آوردند. رستم دست بیژن را گرفت و به شاه سپرد, شاه بر تخت نشست و فرمود تا بیژن به پیشش آمد و از رنج و تیمار و زندان و روزگار سخت و دختر تیره روز سخن گفت. شاه:

بفرمود صد جامه دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرش بوم

یکی تاج و ده بدره دینار نیز
پرستنده و فروش هرگونه چیز

به بیژن بفرمود کاین خواسته
ببر پیش دخت روان کاسته

بر نجش مفرسای و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را به روی

تو با او جهان را به شادی گذار
نگه کن برین گردش روزگار


  
  

سه ماه، دست زمستان دراز بود، سه ماه

درخت ها نفشردند دست سردش را

سه ماه پرده ابر

چنان قلمرو خورشید را فرو پوشاند

که آفتاب از شرم

نشان نداد، رخ سرد و رنگ زردش را

زمین یخ ده در زیر تازیانه باد

سه ماه تاب آورد،

صبور ماند و نهاد کرد داغ و دردش را

پرند نیلى هفت آسمان برفت از یاد

که ابرو دود بیندود لاجوردش را

سه ماه، دست زمستان دراز بود، سه ماه

در آن شبان سیاه

ولى خموش، نهان جوش، سخت کوش، مدام

به تنگناى زمان مى تپید بى آرام

به زیر برف پراکنده در سراسر دشت

کنار برگ فرو خفته روى سبزه زرد

به زیر پنجه غارتگر زمستانى

لطافت نفسش مى وزید پنهانى

بهار بود که بیدار بود و پا در راه.

بهار بود که در انتظار فرصت بود

بهار پیک طراوت، نوید رحمت بود

بهار بود که جان حیات بخشش را

به ذره ذرة اندام خاک مى گسترد

بنفشه مى آورد

جوانه مى پرورد.

هنوز دست بهار

ز آستین به درستى به درنیامده بود

که دست هاى درختان به رقص بَر مى شد!

که رنگ و روى هوا باز و بازتر مى شد

که بوى نرگس، چون بوى عشق، بوى امید

به شهر مى پیچید

دوباره چهره خورشید پرده در مى شد

شکوفه مى تابید

ستاره مى خندید

سه ماه دست زمستان دراز بود، اینک

نگاه کن به طبیعت، به آسمان، به زمین

نگاه کن به ستایشگران فروردین:

نگاه کن به پرستو

که سوى لانه برباد رفته پرزده است

نگاه کن به درختان، به بوته ها، به چمن

جوانه هاى جوانى دوباره سرزده است

به آفتاب نگه کن، شکفته و پیروز

چه نقش هاى درخشان به بام و در زده است

به شور و شادى مردم نگاه کن، نوروز

- شکوهمندترین جشن قوم ایرانى -

دوباره در همه جا پرچم ظفر زده است.


  
  
                                  در وصف خزان

خیزید و خز آرید که هنگام خزانست                باد خنک از جانب خوارزم وزانست

آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست          گویی به مثل پیرهن رنگرزانست

دهقان به تعجب سر انگشت گزانست           کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار

                                             * * *

طاووس بهاری را، دنبال بکندند             پرش ببریدند و به کنجی بفکندند

خسته به میان باغ به زاریش پسندند              با او ننشینند و نگویند و نخندند

وین پر نگارینش بر او باز نبندند           تا بگذرد آذر مه و آید (سپس) آذار

                                           * * *

شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست     کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست

دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست      گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست

بویش همه بوی سمن و مشک ببردست      رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار


  
  

چین به پیشانی  و غم بر دل ما

                                   راه نداشت

بادبادک با باد

تا فراسوی زمین

خبر شادی ما را می برد

سنگ هر کودک بر پهنه رود

لک لکی بود که

-         لی لی می کرد

دامن پیرهن هر کودک

پر  لک و پیس ز رنگ شاتوت

عصر هنگام که از مدرسه بر می گشتیم

و اندر آن کوچه تنگ

چه هیاهوی غریبی برپا می شد

نی سواران همه آماده جنگ

سر من گر چه به سنگ پسر همسایه

غرق خون گشت

                   ولی در دل من دلگیری

یک نفس راه نداشت

گاه ترنا بازی

گرچه چوب و فلکی بود , اما

دیو کین در دل کس راه نداشت

آرزوهایی بود

که به اندازه یک شیر و شکر شیرین بود

شادمانی همچون

نور خورشید به قلب همه خوش می تابید

شب که می شد 

گوش ما منتظر قصه خاتون می ماند

قصه زرد پری , سرخ پری

قصه دختر شاه پریان

سند باد بحری ما را می برد

بسوی چین , ماچین

تا فراسوی زمین

ناز خاتون می گفت

دیده را بربندیم

تا مبادا که در آن خواب بیاید , اما

ناگهان چشم گشودیم,

                            دریغ

کودکی را دیدیم

که به همراه صفا همچو عقاب

پر کشان رفت بر این اوج فلک

آسمان زیر پر خویش کشاند

و بجز خاطره ای مبهم از آن

                                  هیچ نماند ...

                                               ( نیک اندیش باشید )


  
  

                                   حالا چرا؟

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا 

                                 بی ‌وفا حالا که من افتاده ‌ام از پا چرا؟

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

                                 سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا؟ 

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

                                من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟ 

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم

                                 دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار

                               اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟ 

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

                                 ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا؟ 

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

                                 اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟ 

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند

                                   در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا؟ 

 در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

                                  خامشی شرط وفا داری بود غوغا چرا؟ 

 شهریارا بی‌جیب خود نمی‌کردی سفر

                                    این سفر راه قیامت میروی تنها چرا؟ 


  
  

کسی که زبانش را حفظ کند خدا عیب او را می پوشاند. (امام علی «ع»)

کلمات حباب آبند و اعمال قطره طلا (ضرب المثل شرقی)

کار ریشه های تلخ و میوه شیرین دارد. (ضرب المثل آلمانی)

نگارش اندیشه ها، سرمایه آینده است. (ضرب المثل اسپانیائی)

قیمت و ارزش هر کس به اندازه کاری است که به خوبی می تواند انجام دهد. (امام علی «ع»)

به همه عشق بورز، به تعداد کمی اعتماد کن، و به هیچکس بدی نکن. (شکسپیر)

چنان باش که بتوانی به هر کس بگوئی مثل من رفتار کن. (کانت)

بهترین یار و پشتیبان هر کس بازوان توانای اوست.

برای پیشرفت و پیروزی سه چیز لازم است اول پشتکار دوم پشتکار، سوم پشتکار. (لردآدیبوری)          
ادامه مطلب...

  
  

 

محمد مختاری

 

تا شام آخر

 

نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است.

زنجیره? ی اشاره همچنان از هم پاشیده است

که حلقه های نگاه

در هم قرار نمی گیرد.

دنیا نشانه های ما را

در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.

نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است.

وقت صدای ترس

خاموش شد گلوی هوا

و ارتعاشی دوید در زبان

که حنجره به صفت هایش بدگمان شد.

تا اینکه یک شب از خم طاقی یک صدایت

لرزید و ریخت در ته ظلمت

و گنبد سکوت در معرق درد برآمد.

یک یک درآمدیم در هندسه انتظار

و هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقی

و گوشه میدانی خلوت کردیم:

سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش

آراسته است.

و خیره مانده است در نفرتی قدیمی

که عشق را همواره آواره خواسته است

تنها تو بودی انگار که حتی روی نیمکتی نمی بایست بنشینی

و در تراوت خاموشی و فراموشی بنگری .


  
  
<   <<   11   12   13      >