سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حارث اعور به امیر مؤمنان گفت: «ای امیر مؤمنان!به خدا سوگند، من تو را دوست دارم» . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :9
بازدید دیروز :9
کل بازدید :336480
تعداد کل یاداشته ها : 128
103/2/21
4:5 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
داود ایموری[35]
حضرت مهدی (ع)کیست و برای چه در ادیان مختلف نام مبارک این امام غایب به صوررت مکرر امده است. باور شیعیان از وجود امام زمان از کجا سرچشمه می گیرد

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

شیخ صنعان پیر صاحب کمال و پیشواری مردم زمان خویش بودو قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هر کس به حلقـ? ارادت او در می‌آمد از ریاضت و عبادت نمی‌آسود. شیخ خود نیز هیچ سّنتی را فرو نمی ‌گذاشت و نماز و روز? بیحد بجا می ‌آورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف ‌اسرار به مقام کرامت رسیده بود.

هر که بیماری و سستی یافتی
از دم او تندرستی یافتی

پیشوایانی که در پیش آمدند
پیش او از خویش بیخویش آمدند

چنان اتفاق افتاد که شیخ چندین شب در خواب دید که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتی سجده می ‌کند. از این خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواری در پیش دارد که جان بدر بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر بهنگام در این بیراهه قدم نهد راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخر الامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خذاک روم قدم گذاشتند و همه جا سیر می‌کردند تا ناگهان در ایوانی دختر ترسائی دیدند چون آفتاب درخشان:

هر دو چشمش فتنـ? عشاق بود
هر دو ابرویش بخوبی طاق بود

روی او از زیر زلف تابدار
بود آتش پاره ‌ای بس آبدار


هرکه سوی چشم او تشنه شدی
در دلش هر مژه چون دشنه شدی

چاه سیمتن بر زنخدان داشت او
همچو عیسی بر سخن جان داشت او

دختر جون نقاب سیاه از چهره برگرفت آتش به جان شیخ انداخت و عشقش چنان او را از پا در آورد که هر چه داشت سر بسر از دست داد. حتی ایمان و عافیت فروخت و رسوائی خرید. عشق بحّدی بر وجودش چیره شد که از دل و جان نیز بیزار گشت.
چون مریدان, او را به این حال زار دیدند حیران و سرگردان بر جای ماندند و از پی چار? کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هیچ پندی اثر نداشت و هیچ داروئی دردش را درمان نمی ‌کرد. تا شب همچنان چشم بر ایوان دوخته و دهان باز مانده باقی ماند. شب نه یک دم بخواب رفت و نه قرار گرفت. از عشق به خود می ‌پیچید و زار می ‌نالید.

گفت یارب امشبم را روز نیست
شمع گردون را همانا سوز نیست

در ریاضت بوده ‌ام شبها بسی
خود نشان ندهد چنین شبها کسی

همچو شمع ازتف و سوزم می ‌کشند
شب همی سوزند و روزم می‌ کشند

شب چنان به نظرش دراز می ‌آمد که گوئی روز قیامت است یا خورشید تا ابد غروب کرده است. نه صبری داشت تا درد را هموار کند و نه عقلی که او را به حال خویش برگرداند؛ نه پائی که به کوی یار رود و نه یاری که دستش گیرد:

رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه دردست این چه عشقست این چه کار؟

مریدان به گردش جمع شدند و به دلداریش زبان گشودند و هر یک راهی پیش پایش گذاردند. اما شیخ با استادی به هر یک جواب می‌گفت:

همنشینی گفت ای شیخ کبار
خیز و این وسواس را غسلی برآر

شیخ گفتا امشب از خون جگر
کرده ‌ام صدبار غسل ای بیخبر

آن دگر گفتا که تسبیحت کجاست
کی شود کار تو بی تسبیح راست

گفت آن را من بیفکندم زدست
تا توانم برمیان زنار بست

آن دگر گفتا پشیمانیت نیست
یک نفس درد مسلمانیت نیست

گفت کس نبود پشیمان بیش از این
که چرا عاشق نگشتم پیش از این

آن دگر گفتش که دیوت راه زد
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد

گفت دیوی کو ره ما می ‌زند
گو بزن, الحق که زیبا می ‌زند

آن دگر گفتا که با یاران بساز
تا شویم امشب به سوی کعبه باز

گفت اگر کعبه نباشد دیر هست
هوشیار کعبه شد در دیر مست

چون هیچ سخن در او کارگر نیامد یاران به تیمارش تن در دادند و با دلی خونین به انتظار حادثه نشستند.
روز دیگر شیخ معتکف کوی یار شد و با سگان کویش همطراز گشت و از اندوه چون موی باریک شد. عاقبت از درد عشق بیمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کویش را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت «ای شیخ کجا دیده‌ ای که زاهدان در کوی ترسایان مقیم شوند؟ از این کار درگذر که دیوانگی بار می ‌آورد.» شیخ گفت: «ناز و تکبر به یک سو نه که عشقم سرسری نیست‌, یا دلم را باز ده یا فرمان ده تا جان بیفشانم‌.

روی بر خاک درت جان می ‌دهم
جان به نرخ روز ارزان می ‌دهم

چند نالم بر درت در باز کن
یکدمم با خویشتن دمساز کن

گرچه همچون سایه ‌ام از اضطراب
درجهم از روزنت چون آفتاب.»

دختر با سختی پاسخ داد که: «ای پیر خرف گشته! شرم دار که هنگام کفن و کافور تست, نه زمان عشق ورزی! با این نفس سرد چگونه دمسازی می‌ کنی و با این پیری عشق بازی؟» شیخ از سرزنش دختر دل از جای نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستی در این کار ایستاده‌ ای نخست باید دست از اسلام بشویی تا همرنگ یار خویش بشوی. چون شیخ به این کار تن در داد دختر او را به قبول چهار چیز دعوت کرد: از او خواست که پیش بت سجده کند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ایمان بربندد. اما شیخ یکی از چهار را اختیار کرد, و میخوارگی را برگزید و از سه دیگر سرباز زد. دختر او را به دیر برد و جام می‌ به دستش داد. شیخ که مجلس را تازه دید و حسن میزبان را بی‌ اندازه, عقل از کف داد و جام می‌ از دست یار گرفت و نوش کرد. عشق و شراب چنان او را بیخود کرد که هر چه می ‌دانست از مسائل دین و آیات قرآن از یاد برد و جز عشق دلبر چیزی در وجودش باقی نماند و چون بکلی بیخویش گشت و از دست رفت خواست تا دستی برگردن یار بیفکند. دختر او را از خویش راند و گفت: «عاشقی را کفر باید پایدار.» اگر در عشقم پایداری باید کیش کافران را اختیار کنی تا بتوانی دست در گردنم بیندازی و اگر اقتدا نکنی این عصا و این ردا.
شیخ که عشق جوان و می ‌کهنه او را در کار آورده بود چنان شیدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود که یکبارگی به بت پرستی تن در داد و حاضر شد پیش بت مصحف بسوزاند.
دخترش گفت این زمان شاه منی
لایق دیدار و همراه منی

ترسایان از اینکه چنان زاهد و سالکی را به طریق خویش آوردند خشنود گشتند او را به دیر خویش رهبری کردند و زنار بر میانش بستند. شیخ یکباره خرقه را آتش زد و کعبه و شیخی را فراموش کرد. عشق ترسازاده ایمانش را پاک شست و به بت پرستیدنش و واداشت و چون همه چیز را از دست داد روی به دختر آورد و گفت:

‹‹ خمر خوردم بت پرستیدم زعشق
کس ندیدست آنچه من دیدم ز عشق

قریب پنجاه سال راه روشن در پیش چشم داشتم و دریای راز در دلم موج می ‌زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر میانم بست. اکنون تا چند مرا در جدائی خواهی داشت؟ “
دختر گفت: «آنچه گفتی راست است. اما ای پیر دلداده! می دانی که کابین من گران است و تو فقیری. اگر وصل مرا می ‌خواهی باید سیم و زر فراوان بیاری و چون زر نداری, نفقه ‌ای بستان و سرخویش ‌گیر و مردانه, بار عشق مرا به دوش بکش»
شیخ گفت: «ای سیمبر سرو قد! چه نیکو به عهد خویش وفا می ‌کنی! هر دم بنوعی از خویش می رانیم و سنگی پیش پایم می نهی. چه خونها از عشقت خوردم و چه چیزها در راهت از دست دادم. همـ? یاران از من روی برگرداندند و دشمن جانم شدند:

توچنین, ایشان چنان, من چون کنم
چون نه دل باشد نه جان, من چون کنم »

دل دختر بر او سوخت و گفت حال که سیم و زر نداری باید یک سال تمام خوکبانی مرا اختیار کنی تا پس از آن عمر را بشادی بگذرانیم. شیخ از این فرمان هم سر نتافت و خوکبانی پیش گرفت. یاران چون این شنیدند مات و حیران شدند و از یاریش رو برگرداندند و عزم کعبه کردند. از آن میان کسی نزد شیخ شتافت و گفت: «فرمان تو چیست؟ یا از این راه برگرد و با ما عزم سفرکن یا ما نیز چون تو ترسایی گزینیم و زنار بر میان بندیم یا چون نتوانیم ترا در چنین حال ببینیم از تو بگریزیم و معتکف کعبه شویم.» شیخ گفت «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر برنگردم و چون شما خود اسیر این دام نگشته ‌اید و از رنج دلم آگاه نیستید همدمی نتوانید کرد. ای رفیقان عزیز! به کعبه برگردید و به آنها که از حال ما بپرسند بگویید که شیخ با چشم خونین و دل زهر آگین عقل و دین و شیخی از دست داد و اسیر حلقـ? زلف ترسا دختری گشت.» این سخن گفت و از دوستان روی برتافت و نزد خوکان شتافت.
یاران با جان سوخته و تن گداخته به کعبه بازگشتند. شیخ در کعبه یاری شفیق داشت که بهنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جای از شیخ خالی دید حال او را از مریدان پرسید. ایشان آنچه دیده بودند, از عشق او به دختر ترسا و زنار بستن و خمر خوردن و بت پرستیدن و خوکبانی کردن, حکایت کردند. چون مرید آن قصه را تمامی شنید زاری در گرفت و یاران را سرزنش کرد که:
«شرمتان باد از این وفاداری! چه شد که به آسانی دست از او برداشتید و تنهایش گذاشتید و چون او را در کام نهنگ دیدید جمله از او گریختید. آیین حق ‌شناسی آن بود که جمله زنار می بستید و غیر ترسایی چیزی اختیار نمی کردید.» یاران گفتند: «چنان کردیم, اما چون شیخ از یاری ما سودی ندید صلاح خود را در آن دانست که از ما جدا شود و همه را به کعبه برگرداند.» مرید گفت: «بایستی به درگاه حق ملتزم شوید و شب و روز برای شیخ شفاعت کنید.»
آخر الامر جملگی بسوی روم عزیمت کردند و پنهان معتکف در گاه حق گشتند و شب و روز گریستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پروای نان و آب، تا از تضرع بسیارشان شوری در فلک افتاد و تیر دعایشان به هدف رسید و جهان کشف بر مرید یکباره آشکار شد و بر وی الهام گشت که شیخ گمراه از بند خلاصی یافته و گرد و غبار سیاه از پیش راهش برخاسته است. مرید از شادی بیهوش گشت و پس از آن به یاران مژده داد و جمله ‌گریان و دوان عزم دیدار شیخ خوکبان کردند. چون به او رسیدند، دیدند که خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائی شسته و از شرم جامه برتن چاک کرده است. جملـ? حکمت و اسرار قرآن که از خاطرش فراموش شده بود به یادش آمد و از جهل و بیچارگی رهائی یافت و چون نیک درخود نگریست سجد? شکر بجا آورد و زار گریست.
یاران دلداریش دادند و گفتند: «برخیز که نقاب ابر از چهر ی خورشید زندگیت برگرفته شد و خدا را شکر که از میان دریای سیاه راهی روشن پیش پایت گشوده گشت. برخیز و توبه کن که خدا با چنان گناه عذرت را می ‌پذیرد.» شیح باز خرقه در بر کرد و با یاران عزم حجاز نمود.
از سوی دیگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوری چون آفتاب در دلش تابید و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پی شیخ روان شو و همچنانکه او را از راه بدر بردی راه او را برگزین و همسرش بشو!» این الهام آتشی در جان دختر افکند و در طلب بیقرارش کرد چنان که خود را در عالمی دیگر یافت.

عالمی کانجا نشان راه نیست
گنگ باید شد زبان آگاه نیست
ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جای خود را به اندوه داد. نعره زنان و جامع دران ازخانه بیرو رفت و با دلی پردرد از پی شیخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته
می‌ نالید و نمی دانست چه راهی در پیش گیرد تا به محبوب برسد.

هر زمان می گفت با عجز و نیاز
کای کریم راه دان کارساز

عورتی درمانده و بیچاره ‌ام
از دیار و خانمان آواره ام

مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم

هرچه کردم بر من مسکین مگیر
دین پذیرفتم مرا بی ‌دین مگیر

خبر به شیخ رسید که دختر دست از ترسایی برداشته و به راه یزدان آمده است,شیخ چون باد به یاران به سویش باز پس رفت و چون به دختر رسید او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاک کرده یافت. دختر چون شیخ را دید یکباره از هوش رفت. شیخ از دیدگان اشک شادی بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وی انداخت خویش را به پایش افکند و راه اسلام خواست.

شیخ او را عرضـه ی اسلام داد
غلغلی در جملـه ی یاران فتاد

چون ذوق ایمان در دل دختر راه یافت به شیخ گفت: «دیگر طاقت فراق در من نمانده است. از این خاکدان پر دردسر می ‌روم و از تو عفو می طلبم. مرا ببخش.» این سخن گفت و جان به جانان سپرد.

گشت پنهان آفتابش زیر میغ
جان شیرین زو جدا شد ‌ای دریغ

قطره ‌ای بود او در این بحر مجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
86/12/10::: 3:50 ص
نظر()