چین به پیشانی و غم بر دل ما
راه نداشت
بادبادک با باد
تا فراسوی زمین
خبر شادی ما را می برد
سنگ هر کودک بر پهنه رود
لک لکی بود که
- لی لی می کرد
دامن پیرهن هر کودک
پر لک و پیس ز رنگ شاتوت
عصر هنگام که از مدرسه بر می گشتیم
و اندر آن کوچه تنگ
چه هیاهوی غریبی برپا می شد
نی سواران همه آماده جنگ
سر من گر چه به سنگ پسر همسایه
غرق خون گشت
ولی در دل من دلگیری
یک نفس راه نداشت
گاه ترنا بازی
گرچه چوب و فلکی بود , اما
دیو کین در دل کس راه نداشت
آرزوهایی بود
که به اندازه یک شیر و شکر شیرین بود
شادمانی همچون
نور خورشید به قلب همه خوش می تابید
شب که می شد
گوش ما منتظر قصه خاتون می ماند
قصه زرد پری , سرخ پری
قصه دختر شاه پریان
سند باد بحری ما را می برد
بسوی چین , ماچین
تا فراسوی زمین
ناز خاتون می گفت
دیده را بربندیم
تا مبادا که در آن خواب بیاید , اما
ناگهان چشم گشودیم,
دریغ
کودکی را دیدیم
که به همراه صفا همچو عقاب
پر کشان رفت بر این اوج فلک
آسمان زیر پر خویش کشاند
و بجز خاطره ای مبهم از آن
هیچ نماند ...
( نیک اندیش باشید )
حالا چرا؟
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا؟
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفا داری بود غوغا چرا؟
شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا؟
محمد مختاری
| |
تا شام آخر
نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است. زنجیره? ی اشاره همچنان از هم پاشیده است که حلقه های نگاه در هم قرار نمی گیرد. دنیا نشانه های ما را در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است. نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است. وقت صدای ترس خاموش شد گلوی هوا و ارتعاشی دوید در زبان که حنجره به صفت هایش بدگمان شد. تا اینکه یک شب از خم طاقی یک صدایت لرزید و ریخت در ته ظلمت و گنبد سکوت در معرق درد برآمد. یک یک درآمدیم در هندسه انتظار و هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقی و گوشه میدانی خلوت کردیم: سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش آراسته است. و خیره مانده است در نفرتی قدیمی که عشق را همواره آواره خواسته است تنها تو بودی انگار که حتی روی نیمکتی نمی بایست بنشینی و در تراوت خاموشی و فراموشی بنگری . |
صدای ِ سکوت ِ لحظه ها ، شنیدن نـداره
توی آسمونی که کرکسا پرواز میکنن
دیگه هیچ شاپرکی ، حس ِ پریدن نداره
دستای نجیب ِ باغچه ، خیلی وقته خالیه
از تو گلدون ، گلای کاغذی چیدن نداره
بذا باد بیاد ، تموم ِ دنیا زیر و رو بشه
قلبای آهنی که ، دیگه تپیدن نداره
خیلی وقته ، قصه ی اسب ِ سفید ، کهنه شده
وقتی که آخر ِ جادهها رسیدن ندارهنقض ِ قانون ِ آدمبزرگا جـُرمه ، عزیزم
چشاتو وا نکن ، اینجا هیچ چی دیدن نداره
در اسمان تیره عمرم سپیده ای
پیدا شد و فروغ گرفت و تباه شد
بار دگر ز سایه ابری سیاه بال
چون دخمه ای مخوف جهانم سیاه شد
************شب ها و روزها ، پس این شام و همگون
بگذشت و ان سپیده دگر باره سر نزد
بر این مغاک تیره که نامش حیات بود
جز بوف کور، مرغ دگر بال و پر نزد
************اکنون در ارزوی تو ای پرتو سپید
سر می کشم ز روزن این قیر گون حصار
تا سر زند طلیعه نورانی از افق
بر دیدگان خسته کشم بار انتظار
از حمید سبزواریان چه از دست داده ام
عشق و جوانی است
و ان چه برایم مانده
غم است و حسرت
در سیمای اینده برقی نمی بینم
چنان که در اسمان تاریک گذشته ام ستاره ای ندرخشید
می پرسید چرا این راه را می پیمایم ؟!
جوابش اسان است
هنوز ارزو در دلم نمرده است:
ارزو!!
از حمید سبزواری
حسین بن علی معروف به علی بغدادی می گوید: زنی سوال کرد: وکیل حضرت صاحب الزمان ع کیست؟
پس بعضی از اهالی قم به او گفتند: «ابوالقاسم بن روح است.» و او را به آن زن معرفی کردند. پس آن زن نزد ابوالقاسم بن روح رفت و من نیز ان جناب بودم. آن زن گفت: ای شیخ! چه چیزی با من است؟» ادامه مطلب...