چنین گویند راقم این سطور که من مردی بودم پنجاه و شش ساله المشتهر به: «م. پسرخاله» و مرا علم اندک بود و حلم بسیار، و در هر جمعى که بودمی، دیگران گفتندی و من شنودمی، و مرا سبلتی بود، نیکو سبلتی و هر ناملایم که بدیدمی و بشنیدمی و فهم کردمی، تأثیر از آن نپذیرفتمی و از جای نجنبیدمی، به جهت آن سبلت، که این همه از زیر آن در توانستمی کرد و مرا دوستی بود به غایت نق نقو و هر بار که در محضر من آمدی، چندان شکایت از اهل جهان کردی که مرا چرت در ربودی.
گاه گفتى: فرزندانم مرا در زحمت مى دارند و رنجه مى کنند که اصغرى رایانه پنتیوم خواهد و اکبرى کفش و لباس فوتبال، و اگر گویم: نستانم که گران است آن گوید: بیگانهاى با علم، و این گوید: در تو ظن مخالف خوانى مى رود که دولت همه در فکر فوتبال است و تو در اندیشه جمع مال.
باز گفتى: آن سازمان، قبض مى فرستد که این صورت مصرف برق است + تله ویزان، و آن دیگر گاز و آن دیگر آب و آن دیگر تلفن، و چون مى پردازم، شهردارى عوارض مى طلبد و دارایى مالیات؛ و اگر گویم: این همه نتانم پرداخت، گوید: تو را با شهردارى چه دشمنى است و با دارایى چه خصومت؟
باز گفتى: چون سال نو شود، آن شورا بى سببى بیست درصد و سى درصد بر قیمت کالا بیفزاید و مرا گوید: بپرداز و من تورم را مهار خواهم کرد.
و من هیچ ندانم که مرا بدین بضاعت اندک و چندین مدعى کاردیده چه باید کرد و آخر کار من، بارى به کجا انجامید خواهد؟
گفتم: من نیز ندانم، اما مرا چهل ساله دوستى است، نام وى «خواجه حسن گنابادى» و او مرا قصهاى گفت، شیرین قصهاى. تو را بازگویم اگر بشنوى و قیاس کار خود از آن گیرى.
گفت: بشنوم.
گفتم: خواجه حسن گفت: روستایى، گاو شیرده داشت سحرگاهان چون از خانه بیرون خواستى شد، نزد گاو رفتى و قدرى از شیر وى بدوشیدى در کاسهاى و به بازار بردى و بفروختى و بهاى آن به توتونچى دادى و توتون بستدى و در چپق نهادى و دود کردى تا شام.
چون وقت چاشت در رسید، زن از خواب برخاستى و نان پخته نکرده بودى و دوشاب نساخته. نزد گاو رفتى و قدرى از شیر بدوشیدى و به بازار بردى و بفروختى و بهاى آن به بقال و نانوا دادى و نان و دوشاب بستدى و به خانه آوردى و فرزندان را گفتى: بخوریت از این نان و دوشاب، و مادر فداى شما باد.
و آن اصغرى چون نان و دوشاب خوردى و به مدرسه رفتى، سنگى بپراندى و شیشه را بشکستى و آقاى مدیر وى را گفتى: در حال، تاوان بیاور و اگر نه، تو را از مدرسه اخراج کنم . اصغرى، دزدیده نزد گاو رفتى و قدرى بدوشیدى و پنهان به بازار بردى و بفروختى و تاوان شیشه بدادى.
نیمروز، اصغرى از صحرا بازآمدى گرسنه. نزد گاو رفتى، بدوشیدى و بفروختى و ساندویچ سوسیس خوردى با نوشابه و آشغال نمکى.
عصرگاهان، همسایه بیامدى و دیگران بیاوردى که بچه مریض است و شمهاى بدوشیدى و ببردى.
شبانگاه، روستایى به خانه آمدى خسته و چاى ناخورده. نزد گاو رفتى و بدوشیدى و بفروختى و بهاى آن به قهوه چى دادى و چاى بستدى و بخوردى.
گاو گفت: من روزى ده نوبت تو را شیر مى دهم؛ تو روزى یک نوبت مرا غذا ده. گفت: ندهم. گفت: کمتر بدوش که آخر این ته چاه آرتزین است. گفت: درنگر که مرا نان خور بى شمار است و هزینه بسیار، و مرا ممکن نباشد که از شیر تو درگذرم و بهره نبرم، و همچنان مى دوشید تا خشک ششد. پس پیش انداخت و به قصاب برد و بفروخت که: این ضایع است و تیمار را نشاید. تمة! |