محمد مختاری
| |
تا شام آخر
نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است. زنجیره? ی اشاره همچنان از هم پاشیده است که حلقه های نگاه در هم قرار نمی گیرد. دنیا نشانه های ما را در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است. نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است. وقت صدای ترس خاموش شد گلوی هوا و ارتعاشی دوید در زبان که حنجره به صفت هایش بدگمان شد. تا اینکه یک شب از خم طاقی یک صدایت لرزید و ریخت در ته ظلمت و گنبد سکوت در معرق درد برآمد. یک یک درآمدیم در هندسه انتظار و هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقی و گوشه میدانی خلوت کردیم: سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش آراسته است. و خیره مانده است در نفرتی قدیمی که عشق را همواره آواره خواسته است تنها تو بودی انگار که حتی روی نیمکتی نمی بایست بنشینی و در تراوت خاموشی و فراموشی بنگری . |